بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواستم ببینم شما چی میگی :redface:
خب من اجازه ميدادم تو هم بري باهاشون :D
اي بابا

باشه ولي يادم بنداز حتما فردا شب تعريف كنم جالبه
امتحانام 3 شنبه تموم شد شما چه طور ؟
دستم درد نكنه اگه ما نبود اين ارامش از محمد صادق و بقيه چيزي باقي نمي زاشت همه رو پودر مي كرد
من دوشنبه....2تا توي يه روز داشتم...وقتي تموم شد اينقدر حال كردم كه مسير دانشگاه تا خونرو نفهميدم چجوري اومدم :w42:
ترم چندي پسر جان؟
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اي بابا

باشه ولي يادم بنداز حتما فردا شب تعريف كنم جالبه
امتحانام 3 شنبه تموم شد شما چه طور ؟
دستم درد نكنه اگه ما نبود اين ارامش از محمد صادق و بقيه چيزي باقي نمي زاشت همه رو پودر مي كرد


سیویل جریان چیه یتوضیح مختصر ;)
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اینم ی داستان برا شرو

سال آخر دبيرستان بودم وخيلي آدم خجالتي تا به اون سن كه رسيده بودم نتوسته بودم دوستي براي خودم پيدا كنم ولي اين اواخر تو راه مدرسه يه دختره نظرمو به خودش جلب كرده بود . اون هر روز از مسيري كه من ميرفتم عبور مي كرد ! اون با دوست اش كه دختر زشتي هم بود باهم بودند ولي خودش دختر زيباي بود ، جالب اينكه تا به من مي رسيدند دوست اون دختره محل نمي گذاشت ولي خودش به من چشمك ميزد من اوايل بي تفاوت بودم ولي بعدا'' ديدم نميشه بي تفاوت بود آخه چشمك زدن كار هر روزاش شده بود .
اين اوخر گاهي وقت ها هم ميخنديد من كه تا اون روز آدم خجالتي بودم داشتم كم كم پر رو ميشدم و دنبال موقعيتي بودم تا طرح دوستي بريزم يه روز گويي كه شانس بهم روكرده باشه اونو تنها ديدم به خودم جرات دادم و گفتم كه هر جوري باشه بايد بهش پيشنهاد دوستي بدم خيلي به هيجان آمده بودم صدام رو صاف كردم و گفتم خانم افتخار آشنايي ميديد محل نذاشت من شوكه شدم ولي خودمو نباختم دوباره گفتم ميتونم باهاتون دوست بشم برگشت و باخشم بهم نگاه كرد بهش گفتم (البته باترس) مگه خودتون هر روز بمن چشمك نميزديد؟ مگه چراغ سبز بهم نشون نداديد اومد بسمتم و محكم خوابوند در گوشم و با صداي لرزون ولي با فرياد گفت :
ديوونه من مريض ام پلكم خودبخود ميپره حاليته يا بازم بگم


:smile::gol:
 

**sama

عضو جدید
محمد حسین جان می مونید که ی قصه بگم؟
نسیم جون ارزو می کنم امتحانات توپ بشه
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من دوشنبه....2تا توي يه روز داشتم...وقتي تموم شد اينقدر حال كردم كه مسير دانشگاه تا خونرو نفهميدم چجوري اومدم :w42:
ترم چندي پسر جان؟
ميدونم چه حسي داشتي من خودم چند بار تجربه كردم
حالا امتحانات تموم شد يا نه ؟

سیویل جریان چیه یتوضیح مختصر ;)
طولاني هست بايد سر فرصت تعريف كنم الان نميشه فقط بگم كه تو يه قدمي مرگ بودم
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اینم ی داستان برا ادامه :gol:


يك بنده خدايي ، كنار اقيانوس قدم ميزد و زير لب، دعايي را هم زمزمه ميكرد.
نگاهى به آسمان آبى و درياى لاجوردين و ساحل طلايى انداخت و گفت: - خدايا ! ميشود تنها آرزوى مرا بر آورده كنى؟ ناگاه، ابرى سياه، آ سمان را پوشاند و رعد و برقى درگرفت و در هياهوى رعد و برق، صدايى از عرش اعلى بگوش رسيد كه ميگفت: چه آرزويى دارى اى بنده محبوب من؟مرد، سرش را به آسمان بلند كرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى كريم! از تو مى خواهم جاده اى بين كاليفرنيا و هاوايي بسازى تا هر وقت دلم خواست در اين جاده رانندگى كنم !! از جانب خداى متعال ندا آمد كه:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسيار دوست ميدارم و مى توانم خواهش ترا برآورده كنم، اما، هيچ ميدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هيچ ميدانى كه بايد ته اقيانوس آرام را آسفالت كنم ؟ هيچ ميدانى چقدر آهن و سيمان و فولاد بايد مصرف شود؟ من همه اينها را مى توانم انجام بدهم، اما آيا نمى توانى آرزوى ديگرى بكنى؟ مرد، مدتى به فكر فرو رفت، آنگاه گفت:- اى خداى من ! من از كار زنان سر در نمى آورم! ميشود بمن بفهمانى كه زنان چرا مى گريند؟ ميشود به من بفهمانى احساس درونى شان چيست؟ اصلا ميشود به من ياد بدهى كه چگونه مى توان زنان را خوشحال كرد؟صدايي از جانب باريتعالى آمد كه: اى بنده من ! آن جاده اى را كه خواسته اى، دو بانده باشد يا چهار بانده ؟؟!!


:smile:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
آقا بسملا شروع کنین دیگه داستانارو بعد اینهمه تاروف تیکه پاره کردن :smile::gol::gol:
 

**sama

عضو جدید
مثــل مــداد بــاش !

مثــل مــداد بــاش !

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمد حسین جان می مونید که ی قصه بگم؟
نسیم جون ارزو می کنم امتحانات توپ بشه
مرسي عزيزم
ميدونم چه حسي داشتي من خودم چند بار تجربه كردم
حالا امتحانات تموم شد يا نه ؟


طولاني هست بايد سر فرصت تعريف كنم الان نميشه فقط بگم كه تو يه قدمي مرگ بودم
بله تموم شد ديگه
پارسال يادمه اين موقع دانشگامون يه عالمه برف اومده بود برف بازي ميكرديم...اما امسال هيچ خبري نبود :(
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستان گلم
حالتون چطوره؟
خوبید؟
راستش قرار بود به خاطر امتحانم نیام ولی جدا نتونستم، آخه باید میومدم تا از احوال یکی از دوستان و همسنگریه عزیزم که دیشب یه حرفایی از یه گردش خطرناک میزد باخبر بشم.
خداروشکر که همه سالم و خوبن :gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اینم ی مطلب سرگرم کن دوطرفه :gol::gol:

وقتی یک دختر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسی تو می گوید خوبم یعنی اصلاً حال خوبی ندارد

وقتی یک پسر بعد از چند لحظه در جواب احوالپرسی تو می گوید خوبم یعنی واقعاً حالش خوبه

وقتی یک دختر به تو خیره می شود شگفت زده شده که به چه دلیل دروغ می گوید

وقتی یک پسر به تو خیره می شود دو حالت دارد یا شگفت زده است یا عصبانی

وقتی یک دختر هر روز به تو زنگ می زند توجه تو را طلب می کند

وقتی یک پسر هر روز به تو زنگ می زند او با تو مدت زیادی حرف می زند که توجه ات را جلب کند

وقتی یک دختر هر روز برای تو sms می فرستد یعنی می خواهد تو اقلاً یک بار جوابش را بدهی

وقتی یک پسر هر روز برای تو sms می فرستد بدون که برای همه foreward کرده

وقتی یک دختر به تو می گوید دوستت دارم یعنی واقعاً دوستت داره

وقتی یک پسر به تو می گوید دوستت دارم ( بدون اولین بارش نیست آخرین بارش هم نخواهد بود )

وقتی یک دختر اعتراف می کند که بدون تو نمی تواند زندگی کند یعنی تصمیم گرفته که تو تمام آیندش باشی

وقتی یک پسر اعتراف می کند که بدون تو نمی تواند زندگی کند یعنی تصمیمشو گرفته اقلاً تو رو واسه یه هفته داشته باشه

وقتی یک دختر می گوید دلش برایت تنگ شده یعنی هیچ کس در دنیا بیش از او دلتنگ تو نیست ولی....
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستان گلم
حالتون چطوره؟
خوبید؟
راستش قرار بود به خاطر امتحانم نیام ولی جدا نتونستم، آخه باید میومدم تا از احوال یکی از دوستان و همسنگریه عزیزم که دیشب یه حرفایی از یه گردش خطرناک میزد باخبر بشم.
خداروشکر که همه سالم و خوبن :gol:


سلام عزیز خوبی :que: خوش اومدی :gol::gol:
 

**sama

عضو جدید
سلام به همه دوستان گلم
حالتون چطوره؟
خوبید؟
راستش قرار بود به خاطر امتحانم نیام ولی جدا نتونستم، آخه باید میومدم تا از احوال یکی از دوستان و همسنگریه عزیزم که دیشب یه حرفایی از یه گردش خطرناک میزد باخبر بشم.
خداروشکر که همه سالم و خوبن :gol:

سلام محمد صادق جان خوبی؟
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستان گلم
حالتون چطوره؟
خوبید؟
راستش قرار بود به خاطر امتحانم نیام ولی جدا نتونستم، آخه باید میومدم تا از احوال یکی از دوستان و همسنگریه عزیزم که دیشب یه حرفایی از یه گردش خطرناک میزد باخبر بشم.
خداروشکر که همه سالم و خوبن :gol:
سلام به داداش خوب خودم
چه خبر ؟
جات خالي خطر از بيخ گوشم گذشت
مرسي عزيزم

بله تموم شد ديگه
پارسال يادمه اين موقع دانشگامون يه عالمه برف اومده بود برف بازي ميكرديم...اما امسال هيچ خبري نبود :(
اره امسال هيچ خبري نبود پارسال خيلي برف اومد
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
اینم چنتا جوک :smile:

ازغضنفر مي پرسن چه جوري بستني کيم مي خوري؟ مي گه مي ذارمش لاي نون، سيخشو مي کشم بيرون!
************ ** -
ازغضنفر مي پرسند: مي دوني چرا غواص ها به پشت مي پرن تو آب؟ مي گه: چون اگه به جلو بپرن مي افتن تو قايق!
************ **
- غضنفر مي ره عيادت يکي از دوستانش، وقتي مي خواد بره به اقوام دوستش که اونجا بودن، ميگه: اين دفعه مثل دفعه قبل نکنيد، که مريضتون مُرد و منو خبر نکرديدها!
:biggrin:
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام عزیز خوبی :que: خوش اومدی :gol::gol:
سلام دوست عزیز
ممنون، داستانای خوبی بود:gol:

سلام محمد صادق جان خوبی؟
سلام سمای عزیز
ممنون شکر خدا

سلام محمدصادق خوب كردي اومدي پسر ... بيا تا آرام نيست امشب يكمي حال كن كه فردا بياد دوباره پودرتون ميكنه :D
سلام نسیم جان
جدی میگی؟ خب پس امشب شماها فرمانده ندارین، حالا داری اینو میگی که چی؟ که آتش بس بدی؟ :D
باشه دربارش فکر میکنیم :D

سلام به داداش خوب خودم
چه خبر ؟
جات خالي خطر از بيخ گوشم گذشت

اره امسال هيچ خبري نبود پارسال خيلي برف اومد

سلام به محمد حسین عزیز
خوشحالم که سالمی و امیدوارم بهت خوش گذشته باشه
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به داداش خوب خودم
چه خبر ؟
جات خالي خطر از بيخ گوشم گذشت

اره امسال هيچ خبري نبود پارسال خيلي برف اومد
شما هم توي دانشگاتون برف بازي ميكرديد؟
هي جووني كجايي يادت بخير:cry:...چه گوله هايي ميزديم به اين پسرا :D
 

**sama

عضو جدید
نمی توانم !

نمی توانم !

كلاس چهارم "دونا" هم مثل هر كلاس چهارم ديگري به نظر مي رسيد كه در گذشته ديده بودم. بچه ها روي شش نيمكت پنج نفره مي نشستند و ميز معلم هم رو به روي آنها بود. از بسياري از جنبه ها اين كلاس هم شبيه همه كلاسهاي ابتدا يي بود، با اين همه روزي كه من براي اولين بار وارد كلاس شدم احساس كردم در جو آن، هيجاني لطيف نهفته است.

"دونا" معلم مدرسه ابتدايي شهر كوچكي در ميشيگان، تنها دو سال تا بازنشستگي فرصت داشت. درضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه "بهبود و پيشرفت آموزش استان" كه من آن را سازماندهي كرده بودم، شركت داشت. من هم به عنوان بازرس در كلاسها شركت مي كردم و سعي داشتم در امر آموزش تسهيلاتي را فراهم آورم.

آن روز به كلاس "دونا" رفتم و روي نيمكت ته كلاس نشستم. شاگردان سخت مشغول پركردن اوراقي بودند. به شاگرد ده ساله كنار دستم نگاه كردم و ديدم ورقه اش را با جملاتي كه همه با "نمي توانم" شروع شده اند پر كرده است.

"من نمي توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم."

"من نمي توانم عددهاي بيشتر از سه رقم را تقسيم كنم."

"من نمي توانم كاري كنم كه دبي مرا دوست داشته باشد."

نصف ورقه را پر كرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجيبي به اين كار ادامه مي داد.

از جا بلند شدم و روي كاغذهاي همه شاگردان نگاهي انداختم.
همه كاغذها پر از "نمي توانم " ها بود.

كنجكاويم سخت تحريك شده بود. تصميم گرفتم نگاهي به ورقه معلم بيندازم. ديدم كه او نيز سخت مشغول نوشتن "نمي توانم " است.

"من نمي توانم مادر "جان" را وادار كنم به جلسه معلمها بيايد."

" من نمي توانم دخترم را وادار كنم ماشين را بنزين بزند."

"من نمي توانم آلن را وادار كنم به جاي مشت از حرف استفاده كند."

سر در نمي آوردم كه اين شاگردها و معلمشان چرا به جاي استفاده از جملات مثبت به جملات منفي روي آورده اند. سعي كردم آرام بنشينم و ببينم عاقبت كار به كجا مي كشد.

شاگردان ده دقيقه ديگر هم نوشتند. خيلي ها يك صفحه را پر كرده بودند و مي خواستند سراغ صفحه جديدي بروند. معلم گفت:

- همان يك صفحه كافي است. صفحه ديگر را شروع نكنيد.

بعد از بچه ها خواست كه كاغذهايشان را تا كنند و يكي يكي نزد او بروند.
روي ميز معلم يك جعبه خالي كفش بود. بچه ها كاغذ هايشان را داخل جعبه انداختند. وقتي همه كاغذها جمع شدند، "دونا" در جعبه را بست، آن را زير بغلش زد و همراه با شاگردانش از كلاس بيرون رفتند.

من هم پشت سر آنها راه افتادم. وسط راه، "دونا" رفت و با يك بيل برگشت. بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند. بالاخره به انتهاي زمين بازي كه رسيدند، ايستادند. بعد زمين را كندند.

آنها مي خواستند "نمي توانم" هاي خود را دفن كنند!

كندن زمين ده دقيقه اي طول كشيد چون همه بچه هاي كلاس چهارم دوست داشتند در اين كار شركت كنند. وقتي كه سه چهار متري زمين را كندند، جعبه "نمي توانم" ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روي آن خاك ريختند.

سي و يك شاگرد ده يازده ساله دور قبر ايستاده بودند. هر كدام از آنها حداقل يك ورقه پر از "نمي توانم" درآن قبر دفن كرده بود. معلمشان هم همين طور!

دراين موقع "دونا" گفت:

- دخترها! پسرها! دستهاي همديگر را بگيريد و سرتان را خم كنيد.

شاگردها بلافاصله حلقه اي تشكيل دادند و اطاعت كردند، بعد هم با سرهاي خم منتظر ماندند و "دونا" سخنراني كرد:

- دوستان! ما امروز جمع شده ايم تا ياد و خاطره "نمي توانم" را گرامي بداريم. او دراين دنياي خاكي با ما زندگي مي كرد و در زندگي همه ما حضور داشت. متاسفانه هر جا كه مي رفتيم نام او را مي شنيديم، درمدرسه، در انجمن شهر، در ادارات و حتي در كاخ سفيد! اينك ما "نمي توانم" را درجايگاه ابدي اش به خاك سپرده ايم. البته ياد او در وجود خواهر و برادرهايش يعني "مي توانم"، "خواهم توانست" و "همين حالا شروع خواهم كرد" باقي خواهد ماند. آنها به اندازه اين خويشاوند مشهورشان شناخته شده نيستند، ولي هنوز هم قدرتمند و قوي هستند. شايد روزي با كمك شما شاگردها، آنها سرشناس تر از آنچه هستند، بشوند.

خداوند "نمي توانم" را قرين رحمت خود كند و به همه آنهايي كه حضور دارند قدرت عنايت فرمايد كه بي حضور او به سوي آينده بهتر حركت كنند. آمين!

هنگامي كه به اين سخنراني گوش مي كردم فهميدم كه اين شاگردان هرگز چنين روزي را فراموش نخواهند كرد. اين حركت شكوهمند سمبوليك چيزي بود كه براي همه عمر به ياد آنها مي ماند و در ضمير ناخود آگاه آنها حك مي شد.

آنها "نمي توانم" هاي خود را نوشته و طي مراسمي تدفين كرده بودند. اين تلاش شكوهمند، بخشي از خدمات آن معلم ستوده بود.

ولي هنوز كار معلم تمام نشده بود. در پايان مراسم، معلم شاگردانش را به كلاس برگرداند. آنها با شيريني، ذرت و آب ميوه، مجلس ترحيم "نمي توانم" را برگزار كردند. "دونا" روي اعلاميه ترحيم نوشت:

"نمي توانم : تاريخ فوت 28/3/1980"
كاغذ را بالاي تخته سياه آويزان كرد تا در تمام طول سال به ياد بچه ها بماند. هر وقت شاگردي مي گفت: "نمي توانم"، دونا به اعلاميه اشاره مي كرد و شاگرد به ياد مي آورد كه "نمي توانم" مرده است و او را به خاك سپرده اند.

با اينكه سالها قبل من معلم "دونا" و او شاگرد من بود، ولي آن روز مهمترين درس زندگيم را از او گرفتم.

حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت مي خواهم به خود بگويم كه "نمي توانم" به ياد اعلاميه فوت "نمي توانم" و مراسم تدفين او مي افتم.
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شما هم توي دانشگاتون برف بازي ميكرديد؟
هي جووني كجايي يادت بخير:cry:...چه گوله هايي ميزديم به اين پسرا :D
اره كلي برف بازي كرديم
ولي تو دانشگاه ما دختر نمي تونستن بزنن به پسرا
بسكه پسراي دانشگاه ما زنگن
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام به همه

سما جون خوبي؟چه عجب
(من امشب نمي خواستم بيام كرسي ولي ديدم اومدي گفتم يه سلامي بگمو برم)

محمدحسين الان خيلي داري ذوق مي كني كه فقط ميگي خطر از بيخ گوشم رد شد نه؟
حسابي داري هيجان داستانو ميبري بالا ديگه!
ولي امشب نگو بذار بعدا كه منم باشم.
مي خوام الان برم
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست عزیز
ممنون، داستانای خوبی بود:gol:


سلام سمای عزیز
ممنون شکر خدا


سلام نسیم جان
جدی میگی؟ خب پس امشب شماها فرمانده ندارین، حالا داری اینو میگی که چی؟ که آتش بس بدی؟ :D
باشه دربارش فکر میکنیم :D



سلام به محمد حسین عزیز
خوشحالم که سالمی و امیدوارم بهت خوش گذشته باشه
نخيرم من كي گفته آتش بس؟ گفتم تا فرماندمون نيست يكمي نفس راحت بكش كه فردا پودري انشالله :D
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ی مطلب قدیمی مخصوی :smile::gol:


آقایون چطور از عابربانک پول میگیرن؟


ـ۱- با ماشین میرن سراغ بانک، پارک میکنن، میرن دم دستگاه عابر بانک
ـ۲- کارت رو داخل دستگاه میذارن
ـ۳- کد رمز رو میزنن و مبلغ درخواستی رو وارد میکنن
ـ۴- پول و کارت رو میگیرن و میرن

خانمها چطور از عابربانک پول میگیرن؟


ـ۱- با ماشین میرن دم بانک
ـ۲- توی آینه آرایششون رو چک میکنن
ـ۳- به خودشون عطر میزنن
ـ۴- احتمالا" موهاشون رو هم چک میکنن
ـ۵- توی پارک کردن ماشین مشکل پیدا میکنن
ـ۶- توی پارک کردن ماشین خیلی مشکل پیدا میکنن
ـ۷- بلاخره ماشین رو پارک میکنن و میرن دم دستگاه عابر بانک
ـ۸- توی کیفشون دنبال کارتشون میگردن
ـ۹- کارت رو داخل دستگاه میذارن، کارت توسط ماشین پذیرفته نمیشه
ـ۱۰- کارت تلفن رو میندازن توی کیفشون
ـ۱۱- دنبال کارت عابر بانکشون میگردن
ـ۱۲- کارت رو وارد دستگاه میکنن
ـ۱۳- توی کیفشون دنبال تیکه کاغذی که کد رمز رو روش یادداشت کردن میگردن
ـ۱۴- کد رمز رو وارد میکنن
ـ۱۵- دودقیقه قسمت راهنمای دستگاه رو میخونن
ـ۱۶- کنسل میکنن
ـ۱۷- دوباره کد رمز رو میزنن
ـ۱۸- کنسل میکنن
ـ۱۹- به همسرشون زنگ میزنن که طریقة وارد کردن کد صحیح رو براشون بگه
ـ۲۰- مبلغ درخواستی رو میزنن
ـ۲۱- دستگاه ارور (خطا) میده
ـ۲۲- مبلغ بیشتری رو درخواست میکنن
ـ۲۳- دستگاه ارور (خطا) میده
ـ۲۴- بیشترین مبلغ ممکن رو درخواست میکنن
ـ۲۵- انگشتاشون رو برای شانس روی هم میذارن
ـ۲۶- پول رو میگیرن
ـ۲۷- برمیگردن به ماشین
ـ۲۸- آرایششون رو توی آینه چک میکنن
ـ۲۹- توی کیفشون دنبال سویچ ماشین میگردن
ـ۳۰- استارت میزنن
ـ۳۱- پنجاه متر میرن جلو
ـ۳۲- ماشین رو نگه میدارن
ـ۳۳- دوباره برمیگردن جلوی بانک
ـ۳۴- از ماشین پیاده میشن
ـ۳۵- کارتشون رو از توی دستگاه عابر بانک برمیدارن
ـ۳۶- سوار ماشین میشن
ـ۳۷- کارت رو پرت میکنن روی صندلی کنار راننده
ـ۳۸- آرایششون رو توی آینه چک میکنن
ـ۳۹- احتمالا یه نگاهی هم به موهاشون میندازن
ـ۴۰- راه میفتن و میندازن توی خیابون اشتباه
ـ۴۱- برمیگردن
ـ۴۲- میندازن توی خیابون درست
ـ۴۳- پنج کیلومتر میرن جلو
ـ۴۴- ترمز دستی رو آزاد میکنن (میگم چرا انقدر یواش میره ها!
ـ۴۵- به حرکت ادامه میدن
 

Similar threads

بالا