بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد

مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر مي‌ترسيدند او هم مثل بيشتر بچه‌هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نمي‌شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي‌شد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي‌توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني‌ني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!


 

winter

عضو جدید
دوست جونیا
منم دیگه رفع زحمت میکنم
شبتون به خیر
دعام کنید
مواظب خودتون هم باشید
چون دارم کم کم میام
منظورم زمستونه
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
وقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد

مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر مي‌ترسيدند او هم مثل بيشتر بچه‌هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نمي‌شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي‌شد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي‌توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني‌ني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!


محمد حسین جان عالی بود
خیلی قشنگ بودو آموزنده
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اییییییییییی
اینو من می خواستم دیشب بگم
گذاشتم واسه شب یلدا;)
 

atousa_m

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد

مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر مي‌ترسيدند او هم مثل بيشتر بچه‌هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نمي‌شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي‌شد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي‌توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني‌ني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!


ممنون

خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم
 

winter

عضو جدید
وقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد

مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر مي‌ترسيدند او هم مثل بيشتر بچه‌هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نمي‌شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي‌شد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي‌توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني‌ني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!
قربونت برممممممممممممممممممممممممممممممم
خیلی قشنگ بود
اشک تو چشام جمع شد
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد

مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر مي‌ترسيدند او هم مثل بيشتر بچه‌هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نمي‌شد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي‌شد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي‌توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني‌ني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!
خیلی آموزنده بود و حسرت آور ...
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست جونیا
منم دیگه رفع زحمت میکنم
شبتون به خیر
دعام کنید
مواظب خودتون هم باشید
چون دارم کم کم میام
منظورم زمستونه
شب شما هم بخیر ..
امیدوارم شبی پر از کابوس داشته باشی ;)
محتاجیم به دعا
زودتر بیا که من خیلی وقته منتظرتم ..
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ببخشيد من نميدونستم واقعا شرمنده ام مي خواي يه داستان خوب ديگه دارم او بدم شما تعريف كني
خواهش مهم شنیدن بچه ها بود
نه باا
خودت قشنگ تر میگی
بچه ها با اجازه من برم دیگه
خیلی دیر شد
 

فروردین

عضو جدید
گریه نکن منم گریه مکنما ... الان بازش میکنه پس صبرت کجا فته .
راستی امضات تکه :w11:

تکی از خودته دوست جون...:d
کادوی شما رو گذاشتم آخرین
چون مطمئنم پر از چیزای خوشگله

نه از کجا میدونی ؟ شایدم یه چیزی بود که دستتو گاز گرفت... :w16:
 

Similar threads

بالا