فانوس تنهایی
مدیر بازنشسته
من حال تو یکیو میگیرمبچه ها با اجازه تون من برم!!شبتون بخیر باشه!!
تنهایی به پذیراییت ادامه بده!!
اگه تونستی حال منم بگیر
شبتون خوش و دراز
حالا میبینی
شبت خوش آرامی
خوابای خوب ببینی
من حال تو یکیو میگیرمبچه ها با اجازه تون من برم!!شبتون بخیر باشه!!
تنهایی به پذیراییت ادامه بده!!
اگه تونستی حال منم بگیر
شبتون خوش و دراز
خب میگفتید با ماشین میبردمتون دیگه
خوبه خودم سورپرایزتون کردمنه دیگه،می خواستیم سورپرایزت کنیم تنهایی!
تولدت مبارک!
نچ اثر نداشت!!!!باید اساسی باشه!این کیک مخصوص ارامشه
هههههههههه
محمد حسین جان عالی بودوقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد
مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر ميترسيدند او هم مثل بيشتر بچههاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نميشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر ميشد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش ميتوانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : نيني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!
امشب سر حال نیستمها چرا طلبم
آرامش جونم شب ت بخیر .بچه ها با اجازه تون من برم!!شبتون بخیر باشه!!
تنهایی به پذیراییت ادامه بده!!
اگه تونستی حال منم بگیر
شبتون خوش و دراز
مر30
محمد حسین حتما توش شکلاته آره
شب بخیر وینتر جوندوست جونیا
منم دیگه رفع زحمت میکنم
شبتون به خیر
دعام کنید
مواظب خودتون هم باشید
چون دارم کم کم میام
منظورم زمستونه
شبت بخیر!!به سعیت ادامه بده!!تو موفق میشی!!من حال تو یکیو میگیرم
حالا میبینی
شبت خوش آرامی
خوابای خوب ببینی
ممنونوقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد
مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر ميترسيدند او هم مثل بيشتر بچههاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نميشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر ميشد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش ميتوانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : نيني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!
هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا چی ؟؟؟؟؟؟؟شما اشتباه حدس زدي 1 امتياز منفي
توش يه تيكه از قلب منه
مي پسندي
قربونت برممممممممممممممممممممممممممممممموقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد
مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر ميترسيدند او هم مثل بيشتر بچههاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نميشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر ميشد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش ميتوانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : نيني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!
خیلی آموزنده بود و حسرت آور ...وقتي دارين كيك مي خورين اين داستان گوش كنيد
مدت زيادي از تولد برادر كوچكتر نگذشته بود، برادر بزرگتر كه چهار پنج سالي داشت مدام به پدر و مادرش اصرار مي كرد كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند.
پدر و مادر ميترسيدند او هم مثل بيشتر بچههاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند، اين بود كه جوابشان هميشه نه بود.
اما در رفتار برادر بزرگتر هيچ نشاني از حسادت ديده نميشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر ميشد، بالأخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند.
برادر بزرگتر با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش ميتوانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند، آنها ديدند كه او آهسته بطرف برادر كوچكترش رفت، صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : نيني كوچولو به من بگو خدا چه جوري بود؟ من داره يادم ميره!
چیو هااییییییییییی
اینو من می خواستم دیشب بگم
گذاشتم واسه شب یلدا
شب شما هم بخیر ..دوست جونیا
منم دیگه رفع زحمت میکنم
شبتون به خیر
دعام کنید
مواظب خودتون هم باشید
چون دارم کم کم میام
منظورم زمستونه
داستانه که سیویل بوی گفتچیو ها
اییییییییییی
اینو من می خواستم دیشب بگم
گذاشتم واسه شب یلدا
گریه نکن منم گریه مکنما ... الان بازش میکنه پس صبرت کجا فته .تنهایی چرا کادویه منو باز نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کادوی شما رو گذاشتم آخرینتنهایی چرا کادویه منو باز نکردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خواهش مهم شنیدن بچه ها بودببخشيد من نميدونستم واقعا شرمنده ام مي خواي يه داستان خوب ديگه دارم او بدم شما تعريف كني
مر30 محمد حسین خیلی قشنگ بودبچه ها راستي تا يادم نرفته يه سر به اينجا بزنيد بعد نظرتونو بگيد
گریه نکن منم گریه مکنما ... الان بازش میکنه پس صبرت کجا فته .
راستی امضات تکه
کادوی شما رو گذاشتم آخرین
چون مطمئنم پر از چیزای خوشگله
بااااااااااااااااااااااااااااااااای!خواهش مهم شنیدن بچه ها بود
نه باا
خودت قشنگ تر میگی
بچه ها با اجازه من برم دیگه
خیلی دیر شد
برو دیگه بخواب آبجی کوچیکهخواهش مهم شنیدن بچه ها بود
نه باا
خودت قشنگ تر میگی
بچه ها با اجازه من برم دیگه
خیلی دیر شد
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
((تشکر از بچه های زیر کرسی و زیر آسمان باشگاه مهندسان )) | ادبیات | 16 | ||
دلت برای قصه های بچگیت تنگ شده؟بیا تو کودک گذشته... | ادبیات | 2 | ||
P | آخرين قصه | ادبیات | 1 |