بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام محمدحسین جان.شبت بخیر

ملودی بدو شیرجه بزن بغل خودم!!:w25:
مرسی تنهایی خیلی خوب بود.
نگار جان دستت درد نکنه.خیلی قشنگ بود.:gol:
خواهش می کنم

ممنم يه داستان كوتاه دام تعريف كنم
اخ جون
من داستان کونته خیلی دوست دارم
چند تا دیگه ام هست
می ذارم شب یلدا بین داستانا
واسه استراحت می گم:gol:



ممنون داداشی:gol::gol::gol::gol:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانشيني براي پادشاه

روزي از روزها، پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمنان از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند تا دانه رشد كند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند.
پينک يکي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد.
پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بي فايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد.
وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد: پس گياه تو کو؟
پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد...
در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد! همه جوانان به اين انتخاب پادشاه اعتراض کردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت: اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي کردند.
پادشاه ادامه داد: مردم به پادشاهي نياز دارند که در عين راستگويي و درستكاري با آنها صادق باشد، نه آن پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن دست به هر عمل ريا كارانه اي بزند!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام شب شما بخير
راستي امشب خبري از چايي نيست؟
چچچچچ!!!!بابا محمدحسین بذار با هم آشنا شیم خودمونی شیم بعد چایی بخواه!!عجب!!
نخیر از چایی خبری نیست!!به بخش تنهایی مراجعه کن!!
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چچچچچ!!!!بابا محمدحسین بذار با هم آشنا شیم خودمونی شیم بعد چایی بخواه!!عجب!!
نخیر از چایی خبری نیست!!به بخش تنهایی مراجعه کن!!

باشه چرا ميزني خودم ميريزم
ضمنا من يه شب ديگه اومدم با بچه ها آشنا شدم شما نبودي
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها دوباره سلام
من پشت در سايت مونده بودم :wallbash:
تنهايي جان مرسي بابت هم قصت و هم تاپيك دعا براي مريضا .... ايشالا هميشه صحيح و سالم باشي http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif
 

peyman saratan

عضو جدید
وای ی ی ی ی ی ی ی ی که شما ها چه قد از سرما میترسین نترسین سرما نمیخورین:biggrin::biggrin:

نترس سرما نمیخوری بیا:biggrin:
 
آخرین ویرایش:

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
خب من در برم!!نفر آخر کرسی رو خاموش کنه!!از من خداحافظ!!من نفر آخر نبودما!!!!:w25::thumbsup2::thumbsup2:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مثل اينكه همه دارن ميرن
پس منم ميرم بچه ها شب بخير عيد همتونم مبارك
راستي خيلي خوش گذشت;)
 

peyman saratan

عضو جدید

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منم خوبم
سما جان پس چرا انقدر دير اومدي همه ديگه دارن ميرن
فكر مي كردم هميشه من آخر از همه ميام.:w12:تو كه زدي رو دست من:w15:
 

**sama

عضو جدید
داستانی حقیقی و بسیار خواندنی:

داستانی حقیقی و بسیار خواندنی:

داستانی حقیقی و بسیار خواندنی:
اناری که حقانیت شیعه را اثبات کرد
جمعی از موثقین نقل کردند:
« مدتی بحرین تحت نفوذ خارجیان بود. آنها مردی از مسلمانان را حاکم بحرین کردند تا شاید به علت حکومت کردن شخصی مسلمان، آنجا آبادتر شود و به حالشان مفیدتر واقع گردد. آن حاکم از ناصبیان ( کسانی که با اهل بیت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم دشمنی می ورزیدند ) بود.
او وزیری داشت که در عداوت و دشمنی از خودش شدید تر بود و پیوسته نسبت به اهل بحرین، به خاطر محبتشان به اهل بیت رسالت علیهم السلام دشمنی می نمود و همیشه به فکر حیله و مکر برای کشتن و ضرر رساندن به آنها بود.
روزی وزیر بر حاکم وارد شد و اناری که در دست داشت به حاکم داد. حاکم وقتی دقت کرد، دید بر آن انار این جملات نوشته شده است:
"لا اله الله محمد رسول الله و ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول الله"
این نوشته بر پوست انار بود؛ نه آن که کسی با دست نوشته باشد. حاکم از این امر تعجب کرد و به وزیر گفت: این انار نشانه ای روشن و دلیلی قوی بر ابطال مذهب رافضه (نام شیعیان در نزد اهل سنت) است. حال نظر تو درباره اهل بحرین چیست؟
وزیر گفت: اینها جمعی متعصب هستند که دلیل و براهین را انکار می کنند؛ سزاوار است ایشان را حاضر کنی و انار را به آنها نشان دهی. اگر قبول کردند و از مذهب خود دست کشیدند، برای تو ثواب و اجر اخروی عظیمی خواهد داشت و اگر از برگشتند و سرباز زدند و بر گمراهی خود باقی ماندند، یکی از سه کار را با آنها انجام بده:
یا با ذلت جزیه بدهند، یا جوابی بیاورند ـ اگر چه جوابی ندارند ـ یا آن که مردان ایشان را بکش و زنان و اولادشان را اسیر کن و اموال آنها را به غنیمت بردار.
حاکم نظر وزیر را تحسین نمود و به دنبال علماء و دانشمندان و نیکان شیعه فرستاد و ایشان را حاضر کرد. انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب کافی در این زمینه نیاوردید، مردان شما را می کشم و زنان و فرزندانتان را اسیر می کنم و یا آن که باید جزیه بدهید.
وقتی شیعیان این مطالب را شنیدند، متحیر گشته و جوابی نداشتند، لذا رنگ چهره هایشان تغییر کرد و بدنشان به لرزه درآمد، با این حال گفتند: ای امیر سه روز به ما مهلت بده، شاید جوابی بیاوریم که تو به آن راضی شوی. اگر نیاوردیم، آنچه را می خواهی، انجام بده. حاکم هم تا سه روز ایشان را مهلت داد.
آنها با ترس و تحیر از نزد او خارج شدند و در مجلسی جمع شدند تا شاید راه حلی پیدا کنند. در آن مجلس بر این موضوع نظر دادند که از صلحاء بحرین ده نفر را انتخاب کنند. این کار را انجام دادند. آنگاه از بین ده نفر، سه نفر را انتخاب نمودند. بعد به یکی از آن سه نفر گفتند: تو امشب به طرف صحرا برو و خدا را عبادت کن و به امام زمان حضرت صاحب الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف استغاثه نما، که او حجت خداوند عالم و امام زمان ما است. شاید آن حضرت راه چاره را به تو نشان دهند.
آن مرد از شهر خارج شد و تمام شب، خدا را عبادت کرد و گریه و تضرع نمود و او را خواند و به حضرت صاحب الامر علیه السلام استغاثه نمود تا صبح شد؛ ولی چیزی ندید. به نزد شیعیان آمد و ایشان را خبر داد. شب دوم دیگری را فرستادند. او هم مثل نفر اول، تمام شب را دعا و تضرع نمود اما چیزی ندید؛ و برگشت؛ لذا ترس و اضطرابشان زیادتر شد.
سومی را احضار کردند. او مردی پرهیزگار به نام محمد بن عیسی بود. شب سوم با سر و پای برهنه به صحرا رفت. آن شب، شبی بسیار تاریک بود. ایشان به دعا و گریه مشغول و به حق تعالی متوسل گردید و درخواست کرد که آن بلا و مصیبت را از سر مؤمنین رفع کند و به حضرت صاحب الامر علیه السلام استغاثه نمود.
وقتی آخر شب شد، شنید که مردی با او صحبت می کند و می گوید:
« ای محمد بن عیسی چرا تو را به این حال می بینم؟ و چرا به این بیابان آمده ای؟»
گفت: ای مرد مرا رها کن، که برای امر عظیمی بیرون آمده ام و آن را جز به امام خود، نمی گویم و جز نزد کسی که قدرت بر رفع آن داشته باشد، شکایت نمی کنم.
فرمود:

 

**sama

عضو جدید
« ای محمد بن عیسی، من صاحب الامر هستم، حاجت خود را ذکر کن. » محمد بن عیسی گفت: اگر تو صاحب الامری، قصه ام را می دانی و احتیاج به گفتن من نیست. فرمود: بلی، راست می گویی. تو به خاطر بلایی که در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن تهدیداتی که حاکم نسبت به شما انجام داده، به این جا آمده ای. محمد بن عیسی می گوید: وقتی این سخنان را شنیدم، متوجه آن طرفی شدم که صدا می آمد. عرض کردم: بلی، ای مولای من. تو می دانی که چه بلایی به ما وارد شده است. تویی امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف کردن آن بلا را داری. حضرت فرمودند: « ای محمد بن عیسی، در خانه وزیر لعنة الله درخت اناری هست. وقتی که آن درخت بار گرفت، او از گِل، قالب اناری ساخت و آن را به دو نیم کرد. در میان هر یک از آن دو نیمه، بعضی از آن مطالبی که الان روی انار هست نوشت. در آن وقت انار هنوز کوچک بود؛ لذا همان طوری که بر درخت بود، آن را در میان قالب گِل گذاشت و بست. انار در میان قالب، بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به این صورت که الان هست درآمد. حال صبح که به نزد حاکم می روید، به او بگو من جواب را با خود آورده ام؛ ولی نمی گویم مگر در خانه وزیر. وقتی که وارد خانه وزیر شدی، در طرف راست خود، اتاقی خواهی دید. به حاکم بگو، جواب را جز در آن اتاق نمی گویم؛ در این جا وزیر می خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت کند؛ ولی تو اصرار کن که به اتاق بروی و نگذار که وزیر تنها و زودتر داخل شود؛ یعنی تو اول داخل شو. در آن جا طاقچه ای خواهی دید که کیسه سفیدی روی آن هست. کیسه را باز کن. در آن کیسه قالبی گِلی هست که آن ملعون (وزیر) نیرنگش را با آن انجام داده است. آن انار را در حضور حاکم در قالب بگذار تا حیله وزیر معلوم شود. ای محمد بن عیسی، علامت دیگر این که، به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که وقتی انار را بشکنید غیر از دود و خاکستر چیزی در آن مشاهده نخواهید کرد، و بگو اگر می خواهید صدق این گفته معلوم شود، به وزیر امر کنید که در حضور مردم انار را بشکند. وقتی این کار را کرد آن خاکستر و دود بر صورت وریش وزیر خواهد نشست. » محمد بن عیسی وقتی این سخن را از امام مهربان و فریادرس درماندگان شنید، بسیار شاد شد و در مقابل حضرت زمین را بوسید، و با شادی و سرور به سوی شیعیان بازگشت. صبح به نزد حاکم رفتند و محمد بن عیسی آنچه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بودند، انجام داد و آن معجزاتی که حضرت به آنها خبر داده بودند، ظاهر شد. حاکم رو به محمد بن عیسی کرد و گفت: این مطالب را چه کسی به تو خبر داده است؟ گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما. گفت: امام شما کیست؟ او هم ائمه علیهم السلام را یکی پس از دیگری نام برد، تا آن که به حضرت صاحب الامر علیه السلام رسید. حاکم گفت: دست دراز کن تا با تو بر این مذهب بیت کنم: گواهی می دهم که نیست خدایی جز خداوند یگانه و گواهی می دهم که محمد صلی الله و علیه و آله و سلم بنده و رسول اوست و گواهی می دهم که خلیفه بلافصل آن حضرت، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام است. بعد هم به هر یک از امامان دوازده گانه اقرار نمود و ایمان آورد. سپس دستور قتل وزیر را صادر کرد و از اهل بحرین عذرخواهی نمود. این قضیه و قبر محمد بن عیسی نزد اهل بحرین مشهور است و مردم او را زیارت می کنند. » ذکر شده که محمدبن عیسی از حضرت صاحب الامر(عج) پرسیده بود که چرا شما که قصد کمک به ما را داشتی اینقدر آنرا به تاخیر انداختید و چرا در همان شب اول به کمک ما نیامدید؟و حضرت فرموده بودند: این ناشی از سستی اعتقاد شماست که از حاکم سه روز مهلت خواستید و اگر ایمان داشتید که با همان اولین بار مدد خواستن از من نتیجه می گیرید ،در همان شب اول پاسختان را می دادم!
 

**sama

عضو جدید
« ای محمد بن عیسی، من صاحب الامر هستم، حاجت خود را ذکر کن. »
محمد بن عیسی گفت: اگر تو صاحب الامری، قصه ام را می دانی و احتیاج به گفتن من نیست.
فرمود: بلی، راست می گویی. تو به خاطر بلایی که در خصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن تهدیداتی که حاکم نسبت به شما انجام داده، به این جا آمده ای.
محمد بن عیسی می گوید: وقتی این سخنان را شنیدم، متوجه آن طرفی شدم که صدا می آمد. عرض کردم: بلی، ای مولای من. تو می دانی که چه بلایی به ما وارد شده است. تویی امام و پناهگاه ما و تو قدرت برطرف کردن آن بلا را داری.
حضرت فرمودند:
«
ای محمد بن عیسی، در خانه وزیر لعنة الله درخت اناری هست. وقتی که آن درخت بار گرفت، او از گِل، قالب اناری ساخت و آن را به دو نیم کرد. در میان هر یک از آن دو نیمه، بعضی از آن مطالبی که الان روی انار هست نوشت. در آن وقت انار هنوز کوچک بود؛ لذا همان طوری که بر درخت بود، آن را در میان قالب گِل گذاشت و بست. انار در میان قالب، بزرگ شد و اثر نوشته در آن ماند و به این صورت که الان هست درآمد.
حال صبح که به نزد حاکم می روید، به او بگو من جواب را با خود آورده ام؛ ولی نمی گویم مگر در خانه وزیر.
وقتی که وارد خانه وزیر شدی، در طرف راست خود، اتاقی خواهی دید. به حاکم بگو، جواب را جز در آن اتاق نمی گویم؛ در این جا وزیر می خواهد از وارد شدن تو به آن اتاق ممانعت کند؛ ولی تو اصرار کن که به اتاق بروی و نگذار که وزیر تنها و زودتر داخل شود؛ یعنی تو اول داخل شو.
در آن جا طاقچه ای خواهی دید که کیسه سفیدی روی آن هست. کیسه را باز کن. در آن کیسه قالبی گِلی هست که آن ملعون (وزیر) نیرنگش را با آن انجام داده است. آن انار را در حضور حاکم در قالب بگذار تا حیله وزیر معلوم شود.
ای محمد بن عیسی، علامت دیگر این که، به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که وقتی انار را بشکنید غیر از دود و خاکستر چیزی در آن مشاهده نخواهید کرد، و بگو اگر می خواهید صدق این گفته معلوم شود، به وزیر امر کنید که در حضور مردم انار را بشکند.
وقتی این کار را کرد آن خاکستر و دود بر صورت وریش وزیر خواهد نشست. »
محمد بن عیسی وقتی این سخن را از امام مهربان و فریادرس درماندگان شنید، بسیار شاد شد و در مقابل حضرت زمین را بوسید، و با شادی و سرور به سوی شیعیان بازگشت.
صبح به نزد حاکم رفتند و محمد بن عیسی آنچه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بودند، انجام داد و آن معجزاتی که حضرت به آنها خبر داده بودند، ظاهر شد.
حاکم رو به محمد بن عیسی کرد و گفت: این مطالب را چه کسی به تو خبر داده است؟
گفت: امام زمان و حجت خدا بر ما.
گفت: امام شما کیست؟ او هم ائمه علیهم السلام را یکی پس از دیگری نام برد، تا آن که به حضرت صاحب الامر علیه السلام رسید.
حاکم گفت: دست دراز کن تا با تو بر این مذهب بیت کنم: گواهی می دهم که نیست خدایی جز خداوند یگانه و گواهی می دهم که محمد صلی الله و علیه و آله و سلم بنده و رسول اوست و گواهی می دهم که خلیفه بلافصل آن حضرت، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام است.
بعد هم به هر یک از امامان دوازده گانه اقرار نمود و ایمان آورد. سپس دستور قتل وزیر را صادر کرد و از اهل بحرین عذرخواهی نمود.
این قضیه و قبر محمد بن عیسی نزد اهل بحرین مشهور است و مردم او را زیارت می کنند. »
ذکر شده که محمدبن عیسی از حضرت صاحب الامر(عج) پرسیده بود که چرا شما که قصد کمک به ما را داشتی اینقدر آنرا به تاخیر انداختید و چرا در همان شب اول به کمک ما نیامدید؟و حضرت فرموده بودند:
این ناشی از سستی اعتقاد شماست که از حاکم سه روز مهلت خواستید و اگر ایمان داشتید که با همان اولین بار مدد خواستن از من نتیجه می گیرید ،در همان شب اول پاسختان را می دادم!
 

Similar threads

بالا