عرفان نظرآهاری

eliiiiiiiiii

عضو جدید
اینجا می خوام یه شاعر و نویسنده رو بهتون معرفی کنم که شعرا و نوشته هاش بهم آرا مش میده.هر چندوقت یه بار هم نوشته هاشو براتون میزارم
عرفان نظر آهاری متولد 1353 در تهران است.او دکترای زبان و ادبیات فارسی است و کتاب هایش به زبان های انگلیسی فرانسه و عربی ترجمه شده است.کتاب هایش تا کنون جوایز بسیاری را از آن خود کرده است.از جمله:جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران.جایزه ادبی پروین اعتصامی. جایزه کتاب فصل و ... ونیز لوح افتخار IBBY (دفتر بین المللی کتاب برای نسل جوان)در اسپانیااو یکی از نویسندگان کتاب جهانی "داستان صلح" است که در کره جنوبی به چاپ رسیده است.
کتاب های منتشر شده وی عبارتند از
دو روز مانده به پایان جهان
از روز های سادگی
پشت کوچه های ابر
کوله پشتی ات کجاست؟
راز مروارید های شهرزاد
نامه های خط خطی
لیلی نام تمام دختران زمین است
پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد
در سینه ات نهنگی می تپد
من هشتمین آن هفت نفرم
جوانمرد نام دیگر تو
چای با طعم خدا
بالهایت را کجا جا گذاشته ای؟
هر قاصدکی یک پیامبر است
روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" تو را دوست تر دارم ،

که یاد ابر و ابریشم وعشق می افتم .

خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم .

بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم .

اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت.

دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد .

و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

من سنگ شدم و سد و دیوار .

دیگر نور از من نمی گذرد ، دیگر آب از من عبور نمی کند ،

روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ،

چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهان کرده ام ،

گریه نمی کنم تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.

یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟

این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟

وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم ،

اما لطافت هر چیز که ازحد بگذرد ، ناپدید می شود.

یا لطیف ! کاشکی دوباره ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و

می وزیدم و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی ...

یا لطیف !

مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

عرفان نظر آهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...


*


او نشست و باز هم نشست


روزها یکی یکی


از کنار او گذشت


*


روی هیچ چیز و هیچ جا


از دعای او اثر نبود


هیچ کس


از مسیر رفت و آمد دعای او


با خبر نبود


*


با خودش فکر کرد


پس دعای من کجاست؟


او چرا نمی رسد؟


شاید این دعا


راه را اشتباه رفته است!


پس بلند شد


رفت تا به آن دعا


راه را نشان دهد


رفت تا که پیش از آمدن برای او


دست دوستی تکان دهد


رفت


پس چراغ چار راه آسمان سبز شد


رفت و با صدای رفتنش


کوچه های خاکی زمین


جاده های کهکشان


سبز شد


*


او از این طرف، دعا از آن طرف


در میان راه


باهم آن دو رو به رو شدند


دست توی دست هم گذاشتند


از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند


وای که چقدر حرف داشتند


*


برفها


کم کم آب می شود


شب


ذره ذره آفتاب می شود


و دعای هر کسی


رفته رفته توی راه


مستجاب می شود



عرفان نظرآهاری
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
قلب من قالی خداست
تار و پودش از پر فرشته هاست
پهن کرده او دل مرا
در اتاق کوچکی در آسمان خراش آفتاب
برق می زند قالی قشنگ و نو نوار من
از تلاش آفتاب

شب که می شود خدا روی قالی دلم
راه می رود؛ ذوق می کنم گریه می کنم
اشک من ستاره می شود
هر ستاره ای به سمت ماه می رود..

یک شبی حواس من نبود
ریخت روی قالی دلم شیشه ای مرکب سیاه
سالهاست مانده جای آن
جای لکه های اشتباه
ای خدا به من بگو
لکه های چرکمرده را کجا خاک می کنند؟

آه؛ آه از اینهمه گناه و اشتباه
آه نام دیگر تو است
آه بال می زند به سوی تو؛ کبوتر تو است
قلب من دوباره تند تند می زند
مثل اینکه بازهم خداست
روی قالی دلم قدم گذاشت

در میان رشته های نازک دلم
نقش یک درخت و یک پرنده کاشته
قلب من چقدر قیمتی است
چون که قالی ظریف و دستباف اوست
این پرنده ای که لای تار و پودش است هدهد است
می پرد به سوی قله های قاف دوست
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
تن ات آسمان
وچشمان تو ،ماه
حریر دلت
از نخ آب و آه
**
تو غنچه، تو شبنم
تو پروانه ای روی برگ
من و ناگهان رعد و برق
من و بی محابا تگرگ
**
من و واژه ها سنگ
سکوت نگاه تو شیشه
شکستم دلت را دوباره
شکستم دلت را همیشه
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
ليلي خودش را به آتش كشد

خدا گفت: زمين سردش است چه كسي مي تواند زمين را گرم كند؟

ليلي گفت من

خدا شعله اي به او داد.ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت.

سينه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد. ليلي هم.

خدا گفت شعله را خرج كن . زمينم را به آتش بكش.

ليلي خودش را به آتش ك ي شد. خدا سوختنش را تماشا كرد.

ليلي گر مي گرفت. خدا حظ ميكرد.

ليلي مي ترسيد. مي ترسيد آتشش تمام شود.

ليلي چيزي از خدا خواست خدا اجابت كرد.

مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلي شد.

آتش زبانه كشيد. آتش ماند زمين خدا گرم شد.

خدا گفت اگر ليلي نبود زمين من هميشه سردش بود
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستمال كاغذی به اشك گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟
عاشقم
با من ازدواج می‌كنی؟
اشك گفت:
ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی!
تو چقدر ساده‌ای
خوش خیال كاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله می‌شوی
چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی كجاست!
تو فقط
دستمال باش!

دستمال كاغذی، دلش شكست
گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست
گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد
در تن سفید و نازكش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد
مثل تكه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرك و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاك بود و عاشق و زلال
او
با تمام دستمال‌های كاغذی
فرق داشت
چون كه در میان قلب خود
دانه‌های اشك كاشت.

خوش خیال كاغذی | عرفان نظرآهاری
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهایی ام اهرام مصر است
با روز و شبهایی ابوالهول
من می نویسم واژه ها:شن
من می نویسم دفترم:باد
من
یعنی:بیابان ،همسرم: باد
**
لبخند هایت بَرده چشمان تو فرعون
پیراهنت یک مقبره جان تو فرعون
ای لهجه ات سنگ و زبانت مومیایی
صحرا به صحرا را نوشتم :تو کجایی
 
آخرین ویرایش:

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک بوته آویشن
روییده روی دامن من
من:کوه
این بوته ی آویشن:اندوه
دستی
اندوه را باید بچیند
انگشتهایی
این برکهای کوچک غم راببیند
*
این کوه اما دور ...
این بوته اما سخت و مغرور
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نسیم ، نفس خداست

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است.
عاشقانه ترين آواز کلاغ
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد."
عرفان نظر آهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها

***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

عرفان نظرآهاری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از خدا یک کمی وقت خواست
وای ای داد بیداد
دیدی آخر خدا مهلتش داد

*

آمد و توی
قلبت قدم زد
هر کجا پا گذاشت
تکه ای از جهنم رقم زد


*

او قسم خورد و گفت
آبروی تو را می برد
توی بازار دنیا
مفت
قلب تو را می خرد


*

آمد دور روح تو پیچید
بعد با قیچی تیز نامریی اش
پیش از آنکه بفهمی
بالهای تو را چید






*

آمد و با خودش
کیسه ای سنگ داشت
توی یک چشم بر هم زدن
جای
قلبت
قلوه سنگی گذاشت
قلوه سنگی به اسم غرور
بعد از آن ریخت پرهای نور
وشدی کم کم از آسمان دور دور


*
برد شیطان دلت را کجا، کو؟
قلب تو آن کلید خدا ، کو؟

*

ای عزیز خداوند
پیش از آنکه درآسمان را ببندند
پیش از آنکه بمانی
توی این راههای به این دور و دیری
کاش برخیزی و با دلیری
قلب خود را از او پس بگیری.



عرفان نظرآهاری
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
/ماهی پری دلش همیشه خون بود

/زندونیه تنُگای اینو اون بود

/تمام حوضا واسه اون کوچیک بود

/رودخونه ها دو قطره چیک و چیک بود

/ماهی !تو ماهی آبت اسمونه

/رودخونه هات مسیره کهکشونه

/موج چشات موجای راز و نیاز

/اشکاتو بردار و یه دریا بساز

/ماهی پری تنُگ خودت رو بشکن

شنا نکن تو حوض تَنگ این تن


عرفان نظرآهاری
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک قاشق چایی خوری عشق
قّد کف دست آسمان را
با چند پر بال کبوتر
هم می زنم در ظرف قلبم
امشب برای او خورشت صبح خواهم پخت
من این غذا را می گذارم
روی اجاق داغ خورشید
اما کسی هرگز نخواهد دید
**
قُل می زند قلبم
یعنی خورشت صبح آماده است
می چینم آن را توی سفره
این سفره ساده است
**
در انتظارش می نشینم
بعد از هزاران سال شاید
مهمان من امشب بیاید

عرفان نظرآهاری
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیر قولت زدی بزرگ شدی/باز گفتی که اتفاقی بود/رفتی اما نشان کودکیت/در نگاهت هنوز باقی بود
وقتی از کوچه بی صدا رفتی/سند باد و چراغ جادو مرد/گرگی از راه بی خبر آمد/بره قصه های مارا خورد
آه!برگرد،کودکی هایت /سر کوچه هنوز منتظر است/یاد آن روزهای ساده به خیر/طفلکی کوچه ای که دل به تو بست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خلقت انسان
سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دهایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دست خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ماه مرشد گفت: عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف، آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست.

آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است، سرخ. و آنگاه چوبی به ما داد و همیانی. و گفت: این همیان حق است. آن را پاس بدارید که آذوقه شماست...

گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید. به زمستان که رسیدید حق ، آتش است، گرم تان می کند.

به بی راهه که رسیدید، حق چراغ است، راه را نشان تان می دهد. و آن هنگام که به برزخ درآمدید، حق پل است، عبورتان می دهد.

و این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید.

اما روز ی خواهد رسید که عصای شما ، دار شما خواهد بود. و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند، سیمرغ بر بالای آن آشیانه خواهد ساخت.


به این جا که رسیدیم اما پروا کردیم و همیان حق از دستمان افتاد، عصای عاشقی نیز.

ولی باز از پی ماه مرشد رفتیم اما دیگر قهرمانانی نبودیم در جستجوی قاف و عشق و سیمرغ. این بار دیگر سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم.

و در راه بودیم که کسانی را دیدیم ، می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیار وار؛ و در دست هر کدام چوبی.

ماه مرشد گفت: اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سردار است.

ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت، با خون خویش. زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.

و ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت که عاشق را سه حرف است، پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا.

و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.

ماه مرشد گفت و عشق این است.

از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون و ماه مرشد گفت: اینها جام خداوند است و خدا تنها جام به دست سربریدگان می دهد.

ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود. ما اما در عین عاشقی مانده بودیم!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من‌ آن‌ خاكم‌ كه‌ عاشق‌ مي‌شود


سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.
واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.
اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...
خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد.
 

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
قلب تو کبوتر است

بال هایت از نسیم
قلب من سیاه و سخت
قلب ِ من شبیه ...
بگذریم !
دور قلب من کشیده اند
یک ردیف ِ سیم خاردار
پس تو احتیاط کن
جلو نیا ، برو کنار
توی این جهان ِ گُنده ، هیچ کس
با دلم رفیق نیست
فکر می کنی
چاره ی دلی که جوجه تیغی است ،
چیست ؟!
مثل یک گلوله جمع می شود
جوجه تیغی ِ دلم
نیش می زند به روح ِ نازکم
تیغ های تیز ِ مشکلم
راستی تو جوجه تیغی ِ دل ِ مرا
توی قلب خود راه می دهی ؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه می دهی ؟
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم
زود رام می شود
تو فقط سلام کن
تیغ های تند و تیز او
با سلام تو

تمام می شود


"عرفان نظرآهاری"

 

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اوج...

اوج...


اوج...

پرنده بر شانه های انسان نشست.

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید .

پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است.

انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است.درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.پرنده این را گفت و پر زد.

انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.

آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت:

" یادت می آید؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی.

راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟"

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست.

عرفان نظرآهاری *
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naight

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
لیلی نام دیگر آزادی است ...

لیلی نام دیگر آزادی است دنیا که شروع شد زنجیر نداشت. خدا دنیا را بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمکش کرد. دل زنجیر شد؛ عشق زنجیر شد؛ دنیا پر از زنجیر شد؛ و آدم ها همـه دیوانـه زنجیری. خدا دنیای بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است. امتحان آدم همین جا بود. دست های شیطان از زنجیر پر بود. خدا گفت: زنجیرت را پاره کن. شاید نام زنجیر تو عشق است. یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنـو ن امـا نـه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشـت. شـیطان آدم را در زنجیر می خواست . لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست. لیلی می دانست خدا چـه مـی خواهـد . لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پـاره کنـد. لیلـی زنجیـر نبـود. لیلـی نمی خواست زنجیر باشد. لیلی ماند؛ زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.

عرفان نظرآهاری :gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عرفان نظر آهاری

انسان ...
یک بیماری مدام است ،
یک درد مستمر ،
دوایش اما...
عشق و زیبایی و هنر است ...‌!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زندگی ما را دزدیده اند.
عمر ما را به تاراج برده اند.
روزگار یاغی بود. جغرافیا خائن بود.
ما گروگان تاریخ و تقدیر بودیم.
از سیاست تا حکومت همه رهزن بودند.

ما زیر آوار قرن هاییم و
جز قدری اکنون چیز دیگری نداریم.
اندوه سارق است.
ناامیدی سارق است.
کاهلی و فسردگی و خمودگی دزدند.
همگی دارند زندگی مان را می دزدند.

ما چاره ای جز دزدیدن زندگی
از دست دزدان نداریم.

پس بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم…



✍ #عرفان_نظرآهاری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
🕊

زن برنده جایزه صلح بود
بی آنکه حتی خودش بداند


✍️#عرفان_نظرآهاری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آهسته باید زندگی را چشید،
آهسته باید آن را نوشید.
زندگی را نمی توان لاجرعه سرکشید.
زندگی را نمی توان بی درنگ بلعید.
مزه اش از دست می رود.
طعمش گم می شود.
نجویده می ماند روی معده شبانه روز.

بسیاری دردها که ما داریم،
دردِ نجویده بلعیدنِ زندگی است.
دردِ مزه نکردن ثانیه ها و سال هاست…



🎙 #عرفان_نظر_آهاری



☀️🔸
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
این جا که تنگ است؟
یک خانه آیا در میان کهکشان داری؟

این شب، فصل چیدن ماه است
یک نردبان تا آسمان داری؟


عرفان نظرآهاری
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
Z من هشتمین آن هفت نفرم...(عرفان نظر آهاری) مشاهير ايران 151

Similar threads

بالا