غزل و قصیده

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تاپیک رو زدم تا از این به بعد شعرهایی رو که در قالب غزل یا قصیده سروده شده بود رو در اینجا قرار بدیم
امیدوارم که از این تاپیک استقبال بکنین
فقط هر شعری که قرار میدین نام شاعر رو هم ذکر کنین
و هیچ فرق نمیکنه که معاصر باشه یا نباشه
فقط قالبش غزل یا قصیده باشه
اگر پیشنهادی داشتین خوشحال میشم مطرحش بکنین
:w27:
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اين زمانه ي بي هاي و هوي لال پرست


خوشا به حال کلاغهاي قيل و قال پرست


چگونه شرح دهم لحظه لحظه ي خود را


براي اين همه ناباور خيال پرست


به شب نشيني خرچنگ هاي مردابي


چگونه رقص کند ماهي زلال پرست


رسيده ها چه غريب و نچیده مي افتند


به پاي هرز علف هاي باغ کال پرست


رسيده ام به کمالي که جز انا الحق نيست


کمال دار را براي من کمال پرست


هنوزم زنده ام و زنده بودنم خاريست


به تنگ چشمي نامردم زوال پرست

محمد علی بهمنی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایینه بخت :gol:

تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان اینه ای بر سر راهت
باز ای که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق گناهت
ایینه بخت سیه من شد و دیدم
اینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبت
ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟


شفیعی کدکنی:gol:
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارغوان عزیز
واقعا این تالار به این بخش نیازمند بود ....از توجهت ممنون!
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم ............... نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم........شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد............... دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی................. که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم................. که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیابه صلح من امروز در کنار من امشب............... که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز برآنم.................... که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت.......... که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن.......... سخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل............... و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

شیخ سعدی
 

sisah

عضو جدید
سلام.ممنون از تاپیک خوبتون:gol:

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

"حافظ"
 

mmg11

عضو جدید
صنما جفا رها کن کرم این روا ندارد
بنگر به سوی دردی که ز کس دوا ندارد

ز فلک فتاد طشتم به محیط غرقه گشتم
به درون بحر جز تو دلم آشنا ندارد

ز صبا همی​رسیدم خبری که می​پزیدم
ز غمت کنون دل من خبر از صبا ندارد

به رخان چون زر من به بر چو سیم خامت
به زر او ربوده شد که چو تو دلربا ندارد

هله ساقیا سبکتر ز درون ببند آن در
تو بگو به هر کی آید که سر شما ندارد

همه عمر این چنین دم نبدست شاد و خرم
به حق وفای یاری که دلش وفا ندارد

به از این چه شادمانی که تو جانی و جهانی
چه غمست عاشقان را که جهان بقا ندارد

برویم مست امشب به وثاق آن شکرلب
چه ز جامه کن گریزد چو کسی قبا ندارد

به چه روز وصل دلبر همه خاک می​شود زر
اگر آن جمال و منظر فر کیمیا ندارد

به چه چشم​های کودن شود از نگار روشن
اگر آن غبار کویش سر توتیا ندارد

هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسی که در کف بجز از دعا ندارد

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:مولانا:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزلی از مولانا

:gol:بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ،درآ که به جان آمدم ز تنهایی

عجب،عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین،ببین که چه بی طاقتم ز شیدایی

بده،بده که چه آورده ای به تحفه مرا
بنه،بنه بنشین تا دمی بیاسایی

مرو،مرو چه سبب زود،زود می بروی؟
بگو،بگو که چرا دیر،دیر می آیی؟

نفس نفس زده ام ناله ها ز فرقت تو
زمان زمان شده ام بی رخ تو سودایی

مجو،مجو پس از این،زینهار!راه جفا
مکن،مکن که کشد کار ما به رسوایی

برو،برو که چه کژ می روی به شیوه گری
بیا،بیا که چه خوش می چمی به رعنایی
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا چنین ؟

بغضهای کال من ، چرا چنین ؟
گریه های لال من ، چرا چنین ؟
جزر و مد یال آبی ام چه شد ؟
اهتزاز بال من ، چرا چنین ؟
رنگ بالهای خواب من پرید
خامی خیال من ، چرا چنین ؟
آبگینه تاب حیرتم نداشت
حیرت زلال من ، چرا چنین ؟
دل مجال پایمال درد بود
تنگ شد مجال من ، چرا چنین ؟
خشک و خالی و پریده لب دلم
کاسه ی سفال من ، چرا چنین ؟
داغ تازه ی تو ، داغ کاغذی
داغ دیر سال من ، چرا چنین ؟
هر چه و همه ، تمام مال تو
هیچ و هیچ مال من ، چرا چنین ؟
سال و ماه و روز تو چرا چنان ؟
روز و ماه و سال من ، چرا چنین ؟
در گذشته ، سرگذشتم این نبود
حال، شرح حال من ، چرا چنین ؟
ای چرا و ای چگونه ی عزیز !
چرأت سوال من ، چرا چنین ؟

قیصر امین پور:gol:
 
آخرین ویرایش:

mmg11

عضو جدید
از شرم گنه فگنده‌ام سر در پيش
دارم گنهان ز قطره باران بيش

تو در خور خود کني و ما در خور خويش
آواز آيد که سهل باشد درويش

وز بار گنه فگنده بودم سر پيش
در خانه خود نشسته بودم دلريش

تو در خور خود کني و ما در خور خويش
بانگي آمد که غم مخور اي درويش

رفت از نظرم سر و قد رعنايش
شوخي که به ديده بود دايم جايش

چندان که زاشک آبله شد بر پايش
گشت از پي او قطره ز نان مردم چشم

چون خود زده‌ام چه نالم از دشمن خويش
آتش بدو دست خويش بر خرمن خويش

اي واي من و دست من و دامن خويش
کس دشمن من نيست منم دشمن خويش

حقا که همين بود و همينست غرض
پيوسته مرا ز خالق جسم و عرض

فارغ بينم هميشه ز آسيب مرض
کان جسم لطيف را به خلوتگه ناز

پندار دويي دليل بعدست بخط
اي بر سر حرف اين و آن نازده خط

يک عين فحسب دان و يک ذات فقط
در جمله‌ي کاينات بي سهو و غلط

شد قصد مقاصدت ز مقصد مانع
گشتي به وقوف بر مواقف قانع

ابوسعید ابوالخیر
 
آخرین ویرایش:

mmg11

عضو جدید
ادامه شعر قبل

انوار حقيقت از مطالع طالع
هرگز نشود تا نکني کشف حجب

تابان گشته جمال وجه مطلق
کي باشد و کي لباس هستي شده شق

جان در غلبات شوق او مستغرق
دل در سطوات نور او مستهلک

جز دوست نديد هيچ رو در خور عشق
دل کرد بسي نگاه در دفتر عشق

شوريده دلم عشق نهد بر سر عشق
چندانکه رخت حسن نهد بر سر حسن

زان زمزمه‌ام ز پاي تا سر همه عشق
بر عود دلم نواخت يک زمزمه عشق

از عهده‌ي حق گزاري يک دمه عشق
حقا که به عهدها نيايم بيرون

بستر همه محنتست و بالين همه عشق
ما را شده‌است دين و آيين همه عشق

انالله دلي و چندين همه عشق
سبحان الله رخي و چندين همه حسن

هستند پي قطره‌ي آبي غمناک
خلقان همه بر درگهت اي خالق پاک

تا آب زند بر سر اين مشتي خاک
سقاي سحاب را بفرما از لطف

زآلودگي نياز با مشتي خاک
دامان غناي عشق پاک آمد پاک

گر ما و تو در ميان نباشيم چه باک
چون جلوه گر و نظارگي جمله خود اوست

ور عدل کني شوم به يک باره هلاک
گر فضل کني ندارم از عالم باک

مشتي خاکم چه آيد از مشتي خاک
روزي صدبار گويم اي صانع پاک
 

mahroo

عضو جدید
ارغوان جون مرسی به خاطر این کار انرژی دهنده.خیلی خوبه شعرهای جدید می خونیم.
شبگرد

بر آستان تو دل پایمال صد دردست
ببین که دست غمت بر سرم چه آوردست
هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ
که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست
شب است و اینه خواب سپیده می بیند
بیا که روز خوش ما خیال پروردست
دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ
که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست
چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست
به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق
که سینه ها سیه از روزگار دم سردست
غم تو با دل من پنجه درفکند و رواست
که این دلیر به بازوی آن هماوردست
دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست
ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست


سایه
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
خلاصه مي‌گم: می‌ميرم برای این غزل، براي تک‌تک بيتاش!

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم و لیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه، چون به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را!
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ات باشد به از آن که خودپرستی

چون زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
:gol:
 
آخرین ویرایش:

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب،در صبح باز باشد

عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محبّ صادق آن است که پاکباز باشد

به کرشمه ی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محلّ راز باشد؟

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟
تو صنم!نمی گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی!
که شب وصال،کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی،قدم مجاز باشد
:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم

:gol:
شهریار
 

mmg11

عضو جدید
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت

یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت

مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت

عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت

گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت

هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت

ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت

همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهادتگاه شوق

صد خزان افسردگی بودم بهارم کرده ای
تا به دیدارت چنین امیدوارم کرده ای
پای تا سر می تپد دل کز صفای جان چو اشک
در حریم شوق ها ایینه دارم کرده ای
در شب نومیدی و غم همچو لبخند سحر
روشنایی بخش چشم انتظارم کرده ای
در شهادتگاه شوق از جلوه ای ایینه دار
پیش روی انتظارت شرمسارم کرده ای
می تپد دل چون جرس با کاروان صبر و شوق
تا به شهر آرزوها رهسپارم کرده ای
زودتر بفرست ای ابر بهاری زودتر
جلوه ی برقی که امشب نذر خارم کرده ای
نیست در کنج قفس شوق بهارانم به دل
کز خیالت صد چمن گل درکنارم کرده ای


شفیعی کدکنی:gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزلی چون خود شما زیبا

غزلی چون خود شما زیبا

با غروب این دل گرفته مرا
می رساند به دامن دریا
می روم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظه هایی که در فلق گم شد
با شفق باز می شود پیدا
چه غروری چه سرشکن سنگی
موجکوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت : بیا
می شد اینجا نباشم اینک ‚ آه
بی تو موجم نمی برد زینجا
راستی گر شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغهای سرگردان
پرسه ها می زنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوشت بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی ها :heart::gol:

محمد علی بهمنی:gol:
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:مرسی ارغوانم بابت این تاپیک زیبااااااااااااااااات :gol::heart:
چقدر خوندنه غزل روحه آدمو نوازش میده یه حسه قشنگ مثل پریشون شدن موهای آدم تو باده:gol::gol:
منم یه غزل از سلطانه غزل (حافظه عظیم ) اینجا قرار میدم :heart:

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود...............وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او........ گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون.......... پنهان نمیماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان! تندی مکن با کاروان ..........کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان.......... دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم........... چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او............... در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین............. کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم............. وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم می رود.
گفتم بگریم تا ابل چون خر فرومانده به گل.............. وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من............... گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن............... من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا...............طاقت نمی آرم جفا کار از فغانم میرود
 

sisah

عضو جدید
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او
عکس خود دید گمان برد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش
گر چه در شیوه گری هر مژه‌اش قتالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد
که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت به چه حالت بکشد
حافظ خسته که از ناله تنش چون نالیست
 

sisah

عضو جدید
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست

هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست
 

mmg11

عضو جدید
تا حال منت خبر نباشد

تا حال منت خبر نباشد

تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد

تا قوت صبر بود کردیم
دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی در
در شهر شما مگر نباشد

گویند نظر چرا نبستی
تا مشغله و خطر نباشد

ای خواجه برو که جهد انسان
با تیر قضا سپر نباشد

این شور که در سرست ما را
وقتی برود که سر نباشد

بیچاره کجا رود گرفتار
کز کوی تو ره به درنباشد

چون روی تو دلفریب و دلبند
در روی زمین دگر نباشد

در پارس چنین نمک ندیدم
در مصر چنین شکر نباشد

گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیزتر نباشد
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشک واپسین

به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه من مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم


هوشنگ ابتهاج :gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:با کسب اجازه از استاد بزرگوار،دکتر مظاهر مصفا در همین جا،قصیده ای را از ایشان نقل می کنم:

آه و دریغا که چرخ پیر،مرا کشت
گردش گردونک حقیر،مرا کشت

دهر زبونی پسند،چون که نکردم
بندگی خواجه و امیر،مرا کشت
.
.
تیغ جوانمرد کُش کشید و بسی جـُست
دید کسی نیست،ناگزیر مرا کشت

گفتم بالله گناه نیست مرا،گفت:
هست و چو گرگ بهانه گیر مرا کشت
.
.
کشتی عمرم میان بحر حوادث
بس که زبر گشت و گشت زیر،مرا کشت

خَست مرا رنج،لیک زود مرا خست
کشت مرا درد،لیک دیر مرا کشت

غصه ی امروز روز و بیم ز فردا
خاطره های دی و پریر،مرا کشت
.
.
آه که در این زمان روبه پرور
سرکشی طبع همچو شیر،مرا کشت

وای که در روزگار گرسِنه چشمان
سیر دلی های چشم سیر،مرا کشت

نیست غمم گر به روزگار جوانی
گردش این روزگار پیر مرا کشت

فارغ از اندیشه ی اسیری خویشم
حسرت این ملت اسیر،مرا کشت

غم ز کم خویش و بیش خلق ندارم
غصه ی این مردم فقیر،مرا کشت
 
آخرین ویرایش:

mmg11

عضو جدید
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي

چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي

زيرکي را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزي بوالعجب کاري پريشان عالمي

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمي

در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمي

اهل کام و ناز را در کوي رندي راه نيست
ره روي بايد جهان سوزي نه خامي بي‌غمي

آدمي در عالم خاکي نمي‌آيد به دست
عالمي ديگر ببايد ساخت و از نو آدمي

خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندي دهيم
کز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي

گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق
کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمي
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
آواز عاشقانه

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
" بادا " مباد گشت و " مبادا " به باد رفت
" آیا " ز یاد رفت و " چرا " در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا .... در گلو شکست



قیصر امین پور :gol:
 

sisah

عضو جدید
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست

دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست

در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست

صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست

گر دوست واقفست که بر من چه می‌رود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست

بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست

ز خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست

سعدی ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
 

b A N E l

عضو جدید
می بینم که تاپیک ادبی میزنی ارغوان :biggrin:

* غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم
دواش جز مِی چون ارغوان نمی‌بینم *

2تا غزل از حافظ میزارم..بازم برمیگردم ;)


يا رب اين شمع دل افروز ز کاشانه کيست
جان ما سوخت بپرسيد که جانانه کيست

حاليا خانه برانداز دل و دين من است
تا در آغوش که مي خسبد و همخانه کيست

باده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روحِ که و پيمان دِهِ پيمانه کيست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسيد خدا را که به پروانه کيست

مي دهد هر کسش افسوني و معلوم نشد
که دل نازک او مايل افسانه کيست

يا رب آن شاهوشِ ماه رخِ زهره جبين
دُر يکتاي که و گوهر يک دانه کيست

گفتم آه از دل ديوانه حافظ بي تو
زير لب خنده زنان گفت که ديوانه کيست



.
 

b A N E l

عضو جدید
صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم
تا به کي در غم تو ناله شبگير کنم

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم

آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات
در يکي نامه محال است که تحرير کنم

با سر زلف تو مجموع پريشاني خود
کو مجالي که سراسر همه تقرير کنم

آن زمان کآرزوي ديدن جانم باشد
در نظر نقش رخِ خوب تو تصوير کنم

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد
دين و دل را همه دربازم و توفير کنم

دور شو از برم اي واعظ و بيهوده مگوي
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

نيست اميد صلاحي ز فساد حافظ
چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم



.
 

b A N E l

عضو جدید
تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست

تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست

.

مرا پرسی که چونی، چونم ای دوست
جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

حدیث عاشقی بر من رها کن
تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست

به فریادم ز تو هر روز، فریاد
از این فریاد روز افزونم ای دوست

شنیدم عاشقان را می‌نوازی
مگر من زآن میان بیرونم ای دوست

نگفتی گر بیفتی گیرمت دست
از این افتاده‌تر که اکنونم ای دوست؟

غزلهای نظامی بر تو خوانم
نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست


.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا