خاطره بسیار جالب و خواندنی / بچه لات هایی که شکارچی تانک

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دکتر چمران گفت: اگر ما چندتا موتور پرشی با موتورسوار خبره و تیز و بز داشته باشیم، می تونن تانک ها را شکار کنند. قاسم به دکتر گفت:« آن موتورسوارها که گفتید، سید سراغ داره؛ ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها


به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، سید ابوالفضل کاظمی ، از بچه های قدیمی جنگ که حضورش در جبهه های نبرد به درگیری های کردستان و ستاد جنگ های نامنظم در کنار شهید چمران برمی گردد ، از روزهای ابتدایی جنگ خاطراتی بسیار شنیدنی دارد. شاید جلب توجه ترین این خاطرات مربوط به تشکیل یک واحد «شکارچی تانک » به سفارش دکتر چمران است. سید ابوالفضل آن ماجرا را این گونه تعریف می کند:

من تقریبا هر روز دکتر چمران را می دیدم. ایشان به محورها و سنگرهای بچه ها سر می زد؛ یا من به استانداری می رفتم و در استانداری دیداری تازه می کردم. دکتر بیشتر وقتش را در محور کرخه و روستاهای اطراف می گذارند. عراق هم آنجا را حسابی می کوبید.
یک روز به استانداری رفتم. دکتر من را دید و پرسید: «سید، چه خبر؟»
- دنبال زدن تانک ها هستیم.
- الان مشکل این تانک ها هستن. محورها و فاصله ها طوری است که نمی تونیم راحت شکارشون کنیم. هر روز هم به تعدادشون اضافه می شه. امروز یه فکری به ذهنم رسید.
- چی آقا؟
- اگر ما چندتا موتور پرشی با موتورسوار خبره و تیز و بز داشته باشیم، می تونن تانک ها را شکار کنند.
یک چیزی به دلم افتاد. خواستم بگویم و برای اولین بار در عمرم حاج قاسم( به ابوالقاسم کاظم دهباشی می گفتیم حاج قاسم. بزرگ ما در محل بود و مریدش بودم. در کربلای 5 شهید شد.) را دور بزنم. رو به دکتر گفتم: «آقا، من یه فکری دارم که به وقتش می گم.»
از دکتر خداحافظی کردم و آمدم پایین و منتظر شدم دور و بر دکتر خلوت بشود تا حرفم را بزنم. کنار پله ها ایستاده بودم که حاج قاسم صدایم کرد و گفت:« من هم موافقم، سید جون.»
با تعجب گفتم:«با چی؟»
- با همون حرفی که می خوایی به دکتر بزنی.
- اگر موافقی، پس خودت بهش بگو.
- نه. بیا با هم بریم پیشش.
چند دقیقه بعد با هم رفتیم به اتاق دکتر. قاسم به دکتر گفت:« آن موتورسوارها که گفتید، سید سراغ داره؛ ولی همشون از این بچه لات ها و تیغ کش ها هستن.»
دکتر به من نگاه کرد و گفت:« آره سید؟ قاسم راست می گه؟»
گفتم:« بله، آقا. سراغ دارم!»
دکتر گفت:« من آدم بی کله می خوام. امروز برو تهران، پی این کار. این کار فعلا از همه چیز مهم تره. ببینم چه می کنی. علی یارت.»
همان روز با وانتی که محمد نجفی راننده اش بود، آمدم محل و یکراست رفتم سراغ جلیل نقاد. جلیل، بچه ی محلمان بود. سن و سالش کم، اما قلدر محله بود. ریز نقش و زبل بود. برای همین معروف شده بود به جلیل پا کوتاه. برادرش جزء سازمان مجاهدین خلق و خودش مومن و پاک سیرت و عشق موتور بود. به چشم، به هم زدنی، دل و روده موتور را پایین می آورد و دوباره همه را سوار می کرد. خودش هم یک موتور پرشی بزرگ داشت. همان قدر که من کفتر هایم را دوست داشتم و اسیرشان بودم، جلیل هم موتورش را دوست داشت.

جلیل نقاد ، سردسته شکارچیان تانک سوار بر موتورش در جبهه خوزستان
آن روز، بعد از سلام و احوالپرسی، قضیه شکار تانک را برایش توضیح دادم. جلیل را راضی کردم بیاید منطقه. بعد ترک موتورش نشستم و با هم سراغ چند نفر از دوستان جلیل و بچه های مولوی رفتیم. جمع شان کردم و گفتم که فردا صبح ساعت 8 بیایند نخست وزیری. بعد به خانه رفتم تا دیداری تازه کنم.
فردا صبح زود به نخست وزیری رفتم. 50 نفر آمده بودند که همه شان موتور پرشی داشتند. مسئول ستاد اعزام به جنگ نخست وزیر، وقتی قواره بچه ها را دید، نخ آمد که «این قواره ها به درد جنگ نمی خورند. این ها کی هستند جمع کرده ای آورده ای؟ مگر جبهه جای کفش قیصری و سوسول بازی است؟»
جوش آوردم. خواستم خفت اش کنم؛ اما جلوی خودم را گرفتم. وقت جنگ و جدل آن مدلی نبود. زنگ زدم به استانداری اهواز و قضیه را سیر تا پیاز برای حاج قاسم گفتم. یک ساعت طول کشید تا حاجی زنگ زد و مشکل را در نخست وزیری حل کرد. راه آهن هم قبول کرد موتورها را با همان قطار مسافربری بار بزند و به اهواز بفرستد.
غروب آن روز رسیدیم. موتورها را بار تویوتا کردیم و به استانداری بردیم.
دکتر چمران تا بچه ها را دید، تک تک شان را بغل کرد و با همه شان مدل مشتی ها، سلام علیک کرد. همان سلام علیک و خوش و بش باعث شد دکتر تو دل بچه ها نفوذ کند و بچه ها برای همیشه حرفش را بخرند.
دکتر رو به من گفت:«چه ورق هایی آورده ای، سید! بارک الله، باباجان. »
بعد برای موتور سوارها توضیح داد:« ما یکی یک آرپی جی زن می گذاریم ترک شماها. برید تو دل دشمن. تا جایی که امکان دارید، به تانک هاشون نزدیک بشید. یک جای مناسب، موتور رو بخوابونید تا آر پی جی زن، تانک رو شکار کنه و دوباره بپره ترک موتور شما، و خیلی تیز و سریع برگردید عقب. این کار، سرعت عمل و دقت می خواهد.»
بعد از آن جلسه توجیهی، موتورسوارها را به قاسم سپردم، چون می خواستم به محور فرسیه بروم. وقتی داشتم از در ساختمان بیرون می آمدم، دکتر صدایم کرد و گفت:
- سید جان، دستت دردکنه. اگر خدا کمک کنه، وضع دفاعی ما خیلی بهتر میشه. تو جنگ چریکی، امید ما به مردمه.
گفتم:« آقا، شما نیگا به قیافه اینا نکن. هر کدوم، ده تا عراقی رو حریفه. دل پاک دارن و شجاعت، که شما دنبالش هستی.»
- می دونید آقا، یک چیزی هست که روم نمیشه به شما بگم. نصف این بچه ها، مال محله های خلاف نشین هستن. لات هستن و گردن کلفت محله شون؛ اما حرف ما رو خریدن!
- ما مرد جنگ می خواهیم. فقط همین.
از آقا چمران خداحافظی کردم و به محور فرسیه برگشتم.
بین نیروهای داوطلب، بیست – سی لبنانی هم بود که هم رزم دکتر در لبنان بودند. همه شان ورزیده و کار بلد جنگ بودند. هم با عراقی ها می جنگیدند و هم به نیروهای مردمی آموزش تاکتیک و شکار تانک با آر پی جی می دادند. آن ها مثل دکتر لباس پلنگی تنشان بود و بعضی هایشان چفیه داشتند. آن موقع هنوز چفیه رایج نشده بود. فقط لبنانی ها و رزمندگان بومی عرب چفیه می بستند.
شاید روز سوم جنگ بود که شنیدم لبنانی ها سه تا شهید داده و دو – سه تا تانک زده اند. علی عباس، یکی از آنها بود که بیشتر از همه به چمران نزدیک بود و فارسی خیلی خوب حرف می زد. با ما هم خیلی زود اخت شد.
قرار شد علی عباس به موتورسوارها آموزش شکار تانک با موتور بدهد.
یک هفته از جنگ گذشته بود. خط، شلوغ پلوغ بود. هنوز نظم برقرار نشده بود. هر کس برای اولین بار اعزام شده بود، یکی – دو روز مقر نگهش می داشتند تا نفس بگیرد و با منطقه آشنا شود. در همان روزها مدارس را در اهواز خالی کردند تا نیروهای داوطلب و مردمی را در آنجا جا بدهند.
بعد هم گفتند مسئول محورها عقبه شان را خودشان تعیین کنند؛ یعنی هر مسئول محوری، نیروهایش را به عقبه خودش ببرد. من، بچه هایی را که از محل آمده و آشنایم بودند، به مدرسه مهرآئین می بردم.
اگر لباس خاکی و سلاح آماده بود، تجهیزشان می کردم و هر روز، بعد از نماز صبح، آن ها را به خط منتقل می کردم و از آن طرف، کسانی را که مدد می خواستند یا مجروح بودند، با خودم به عقبه می آوردم. آن موقع سلاح و لباس خاکی به اندازه کافی نداشتیم. بیشتر شلوار کردی می دادند که استتار و خاکی رنگ باشد. سلاح بیشتر ژ – سه، ام – یک، کلاش و نارنجک بود. بعضی ها بدون لباس خاکی، فقط سلاح دستشان می گرفتند و می رفتند.
خود من بیشتر شلوار کردی خاکی رنگ می پوشیدم و گیوه پام می کردم و محال بود که کلاه آهنی سرم بگذارم.
یک روز صبح حاج قاسم صدایم کردم وگفت:« این کاغذ رو دکتر چمران نوشته؛ سریع برو لشکر 92 زرهی، چند تا قبضه آر پی جی 7 قرض بگیر.»
به اتفاق یکی از بچه ها سوار سیمرغ شدیم و به مقر 92 ارتش رفتیم. تا ساعت 12 ظهر پشت در اتاق مسئول تسلیحات ایستادیم. از این اتاق به آن اتاق، به این بگو، به آن بگو. هر کس می شنید ما آر پی جی می خواهیم، یک تیکه ای به ما می انداخت و می رفت.
اذان ظهر را گفتند. ناهار، سر گنجشگکی بود(کلّه گنجیشکی). دو تا یغلوی هم به من و سرباز همراهم دادند. زیر یک درخت نشستیم و سر گنجشگکی را خوردیم. بعد از ظهر، یک سرباز با یک گونی آر پی جی آمد؛ اما بدون گلوله.
گفتم:« پس گلوله اش کو؟ بدون گلوله به درد نمی خورند!»
با لهجه اهوازی گفت:« به توچه؟»
گفتم:« من این ها رو نمی برم، داداش! کجا ببرم؟ مگه عقلم کمه؟»
هی من بگو، هی اهوازیه بگو. دست آخر من از رو رفتم! با اعصاب خط خطی، قبضه آر پی جی ها را ریختم تو گونی، گذاشتیم پشت سیمرغ و برگشتیم.
غروب رسیدیم استانداری. وقتی قصه را با ناراحتی برای حاج قاسم گفتم، حاجی خندید و گفت:« خیالی نیست؛ گلوله اش رو باید از عراقی ها بگیریم.»

اواسط آبان ماه ، وضع سوسنگرد وخیم شد. این شهر ، توی یک ماه اول جنگ ، دوبار اشغال شده و بچه ها آزادش کرده بودند. یک بار عراق از سه طرف به سوسنگرد حمله کرد. دکتر چمران ، اشغال سوسنگرد را خطر و تهدیدی برای اهواز می دانست. عراق با تانک های تی-52 و خمپاره و توپ ، شهر را زیر آتش گرفت. داشت خاک سوسنگرد را توبره می کرد. من آن جا آن قدر آر پی جی زدم که از گوش هایم خون می آمد.خون ها خشک شده بود روی یقه لباسم و سرم منگ شده بود اما تانک ها مثل علف هرز از هر جا می آمدند بالا. تمامی نداشتند.
روز دوم درگیری، حلقه محاصره را تنگ تر کردند. هوا سرد و بارانی، و زمین خیس و گل آلود بود و پاها تو گل فرو می رفت. توی سرما و باران، جنگیدن صد برابر سخت تر است. دکتر بیسیم زد به عقبه و مهمات خواست. گفتند: مهمات هست؛ اما هیچ کس نیست حلقه محاصره را بشکند و این ها را ببرد.
دکتر صدایم کرد و گفت:« این کار عباسه. سید، بدو بیسیم بزن، عباس مهمات بیاره.»
گفتم:« عباس زاغی؟»

گفت:« آره، اون می تونه مهمات بیاره.»
منظور دکتر ، عباس ملا مهدی بود.
گفتم:« آقا، دشمن ما رو دور زده. تانک ها دارن از پشت سر می آن!»
گفت:« عباس رو صدا کن، سید ... وقت نداریم.»
عباس را با بیسیم صدا زدیم. خود دکتر هم با عباس حرف زد و توجیه اش کرد که چکار باید بکند. عباس، بچه محلمان بود. چشم های درشت و سبز داشت و بی نهایت بی کله و بی ترمز بود.
یک ساعت بعد، تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد. همین طور می گازید و بوق می زد. نگاه کردیم، دیدیم عباس است. یک تویوتا مهمات و غذا و آب آورده بود. بچه ها دویدن مهمات را خالی کردند و بیخ دیوار خرابه گذاشتند تا آتش بهشان نخورد. بعد به هر دسته از بچه ها، 25 گلوله آر پی جی و نوار فشنگ دادیم. چند خمپاره 60 هم بود که تقسیم کردیم.دکتر گفت:« بچه ها، هر جور می تونید، ضربه بزنید. فقط جلویشان را بگیرید.»

سحر روز سوم وقتی با دکتر و ناصر فرج الله و سرگرد ایرج رستمی و حاج قاسم داشتیم می رفتیم محور طراح ، اوی راه ، وسط خیابان ، بغل ویرانه ی خانه ای وانت عباس زاغی را دیدیم که گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود.جنازه عباس داخل وانت بود و از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر و تنش پیدا نبود.نمی توانستیم عباس را عقب ببریم و مجبور شدیم جا بگذاریمش.
صبح اما تانک ها روستای دهلاویه و اطراف را زیر آتش گرفتند. این آخرین مقاومت بود. دکتر هم احتمال پاتک داده بود. برای همین، موتورسوارها را آماده کرده بود تا آر پی جی زن ها را ببرند و تانک ها را شکار کنند.
دوازده تا موتور سوار دست من بود. ساعت حدود 9 صبح، عراق یک آتش مفصل ریخت. بعد نفربرها و افراد پیاده که دسته دسته لا به لای تانک ها حرکت می کردند، به طرف شهر سرازیر شدند. موتورسوارها، پشت کانال هایی بودند که عراق قبلا بیرون شهر زده بود. من آن ها را به صورت دشت بان پخش کردم و به بچه ها گفتم که هوایشان را با تیربار داشته باشند. تیربارها آتش ریختند و راکب ها از جا کنده شدند. زیر آتش مسلسل و رگبار رفتند تو دل دشمن. موتورها را خواباندند و آر پی جی زدند. چند دقیقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه تانک های عراقی که می سوختند و دودشان به هوا می رفت. بچه ها صلوات فرستادند و کف زدند.
موقع برگشتن، یکی از موتور سوارها، گلوله ی مستقیم تانک خورد و تکه تکه شد. آن روز، حدود یک چهارم تانک ها را همین موتورسوارها زدند. موتورسوارها بلد بودند؛ موتور را دست کاری می کردند تا صدایش خفه باشد. زیر و بم موتور را می دانستند.
در آن عملیات جلیل نقاد، سردمدار شکارچیان تانک، ترکش خورد. در حال حاضر،جلیل نقاد بدنش از نیمه لمس و فلج است و قدرت حرف زدن ندارد؛ اما جا نزده. در موتور سازی اش کار می کند و چرخ زندگی اش را می چرخاند.

دور بر ظهر ، تانک ها عقب نشستند و در حین عقب نشینی آن ها ، لودرها آمدند و خاکریز ها را سفت کردند.


منبع:
مشرق نیوز
 

Similar threads

بالا