ادم بزرگای لعنتی!!

spow

اخراجی موقت
خندیدم!
به آن دخترک ِ موقهوه‌ای ِ چشم سیاه ِ خوش باور ِعاشق،
عاشق ِ "یکی" دست نیافتنی‌تر از همه،
خندیدم.
و توی آینه‌ی قدی
خودم را دیدم قد کشیده‌تر از همیشه،
خیلی زود،
خیلی نزدیک،
صدای شکستن آمد!
چیزی توی قلبم شکست،
له شد،
صد پاره شد،
تازه فهمیدم که
من ِ لعنتی بزرگ شدم
مثل آدم بزرگ‌های نفهم
به عشق ِ ناب ِ او خندیدم
بزرگ شدم
یا
ادای آدم بزرگ‌ها را درآوردم... .
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی روحت بزرگ است, بی آنکه جسمت بزرگ شده باشد...
گاهی جسم بزرگی داری, بی آنکه روحت قد کشیده باشد!
گاهی هر دو را داری, بی آنکه قدر بدانی,
گاهی هیچکدام را نداری و نمیفهمی!
و عشق است, تنها عشق است که عالیترین را برایت رقم میزند... روح بزرگ و روح بزرگ و روح بزرگ.... بی آنکه جسم بداند یا بخواهد یا بفهمد...

این یک حقیقت است!
آینه را بشکن...
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
و چه زیباست پرواز با پروانه ها
و خندیدن با کفش دوزک ها
یادش بخیر
خانه ای داشتم که با دست خود میساختم کوچک بود ، گلی بود ، سست بود ، هر وقت دوست نداشتم با دست خرابش میکردم و طرحش را عوض میکردم
یادش بخیر
ماشینی داشتم
با اینکه کوچک بود و من با دست آن را به جلو میراندم
ولی یادم هست
با آن ماشین به همه جا میرفتم
یادش بخیر
یادش بخیر
 

wwwolf

عضو جدید
و من کودکیم را در لحظه لحظه ی تنهایی های شب و روزم به یاد آوردم و بارها برای نزدیکانم بازی با کودکان دیگر را به زیبایی به تصویر می کشیدم.
ولی دو صد افسوس که من هیچ یک را نفهمیدم زیرا هیچ گاه کودکی را آن چنان که باید در نیافتم!!!
 

fatam

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک زمان کودک بودم...
کودکی شاد و تهی... تهی از هر چه سیاهیست... تهی از غم!
می دویدم خنده کنان, در پی یک پروانه!
و تماما شادی و عشق!
عشق به عروسکهایم! (به قدر وسع خودم!)

من هنوز یادم هست...
عصر تابستان بود...
روی یک تاب سوار...
پیش میرفتم تا اوج...
در همان بالاها, من به خورشید رسیدم... و به ابرای سپید...
همه ی آرزویم,
هرچه بالا رفتن, بالا, بالا رفتن....

من هنوز یادم هست,
یک زمان کودک بودم...
کودکی ساده و پاک...
مردم آن دوران, همه مهربان بودند!
و همه در یک رنگ...
من چه میدانستم
که خیانت هم هست...
که دروغ, که دورنگیها هم,
همه در این دنیا...:cry:

آه...
آن زمان,
همه ی غمهایم,
گم شدن های عروسکهایم,
درد افتادن هایم,
در میان آغوش,
بازوی پر مهر مادر,
همه پنهان بودند!

هیبت غوله سیاه,
در شب تیره و تار,
با حضور پدرم,
دیگه معنایی نداشت!

آه...
چقدر زود گذشت...


هر چه بودم,هر چقدر کودک و کودک,
هرچقدر شاد و شاد,
همگی زود گذشت...

یک جوانم اکنون...
چیزها فهمیدم!
من بدی ها دیدم!
من خیانت دیدم...
و دو رنگی, کمترین رنگی بود, که در چهره ی یک انسان دیدم...


در نهایت یک چیز را خوب من فهمیدم؛
یک جوان,
روزها در حسرت کودکی خویش به سر میکند, اما...
افسوس زمان در گذر است...
و دگر بار به آن دوره زیبا نخواهد برگشت...
پس؛
قدر امروز بدانم که درین چرخه عمر,
گر به پیری برسم,
حسرت این روزها (هرچقدر تیره و تار, هرچقدر پر اشکال)
نخورم من به گزاف!





(همین الان گفتم :دی)
:cool:



 

ayhann

اخراجی موقت
خندیدم!
به آن دخترک ِ موقهوه‌ای ِ چشم سیاه ِ خوش باور ِعاشق،
عاشق ِ "یکی" دست نیافتنی‌تر از همه،
خندیدم.
و توی آینه‌ی قدی
خودم را دیدم قد کشیده‌تر از همیشه،
خیلی زود،
خیلی نزدیک،
صدای شکستن آمد!
چیزی توی قلبم شکست،
له شد،
صد پاره شد،
تازه فهمیدم که
من ِ لعنتی بزرگ شدم
مثل آدم بزرگ‌های نفهم
به عشق ِ ناب ِ او خندیدم
بزرگ شدم
یا
ادای آدم بزرگ‌ها را درآوردم... .

با اجازت این شعر رو ورداشتم گذاشتم تو تالاره مواد.;)
 

maziyar_darabi

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم!

یه سوال چرا بچه های ایرانی دوست دارن زود بزرگ بشن؟​
منم همینطور ...
نه اینکه دوران بدی بودها ! ولی خوب بچه که بودم آرزو داشتم زودی بزرگ بشم ...
حالا که بزرگ شدم دوست ندارم از دستش بدم ! مگه کسی آرزوش رو پس میگیره !!!!:smile:
 

vahid321

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم همینطور ...
نه اینکه دوران بدی بودها ! ولی خوب بچه که بودم آرزو داشتم زودی بزرگ بشم ...
حالا که بزرگ شدم دوست ندارم از دستش بدم ! مگه کسی آرزوش رو پس میگیره !!!!:smile:
خوب حالا چرا آرزو داشتیم زودتر بزرگ بشیم؟
من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایلش اینه که بچه های ایرانی رو کسی دارای شخصیت مستقل نمیدونه و اون بچه هم فکر میکنه باید بزرگ بشه تا به عنوان یه آدم مطرح بشه
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منم!

یه سوال چرا بچه های ایرانی دوست دارن زود بزرگ بشن؟​

بچه های ایران ؟؟؟؟؟؟؟

اتفا قا خیلی ها دوست دارن زود بزرگ نشن !
شاید هم به شرایط زندگیشون برگرده !


نمیدونم شاید میخوان بزرگ بشن و همه چی رو تغییر بدن ! رویای قشنگیه ! اما فقط یه رویاست! یه رویای بچگانه !
 

maziyar_darabi

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب حالا چرا آرزو داشتیم زودتر بزرگ بشیم؟

من فکر میکنم یکی از مهمترین دلایلش اینه که بچه های ایرانی رو کسی دارای شخصیت مستقل نمیدونه و اون بچه هم فکر میکنه باید بزرگ بشه تا به عنوان یه آدم مطرح بشه​
به نظر من دوران بچگی دوران کنجکاوی و جسارت و علاقه به داشتن نداشته هاست !
مثلا بچه ها همیشه دوست دارن اون چیزی رو که ندلرن داشته باشن !
مثلا پسر بچه ای رو نمیبینی که از یه ماشین اسبابازی 2تا داشته باشه که کپی هم باشن !
یا کمتر دختر بچه ای رو میبینی که بخواد از یک عروسک 2تا یک شکل داشته باشه !
همیشه بچه ها میخوان اون چیزی رو داشته باشن که ندارن یا بدست آوردنش خیلی سخته
مثل داشتن هواپیما یا رفتن به فضا یا .... خیلی چیزای دیگه
یکی از چیزای خیلی مشهودی که میبینیم بودن یا داشتن یا رسیدن به بزرگی هستش !
مثلا دختر بچه ها دوست دارن زودی بزرگ بشن که بتونن مثل مامانشون کفش پاشنه بلند بپوشن
یا پسر بچه ها دوست دارن مثل باباشون ریش صورتشون رو اصلاح کنن یا مثل اونا ساعت مچی بزرگ
داشته باشن یا مثل اونا رانندگی کنن یا .... خیلی چیزای دیگه ...
به شخصه من وقتی بچه بودم و خیلی تپلی و فضول بودم:redface: همیشه ریش تراش بابام رو برمیداشتم و میکشیدم رو صورتم ... واسه همین هم خیلی اوقات پوست صورتم زخمی بود:D

بودن در دوران بزرگی هم یکی از چیزایی هستش که بچه ها ندارن و دوست دارن که داشته باشن ...
البته این نظر و عقیده ی شخصی من بود و شاید خیلی دلایل دیگه ای هم داشته باشه ...
 

anjello

عضو جدید
بچه که بودیم ارزو داشتیم زودتر بزرگ بشیم تا بتونیم از قدرت بزرگیمون خوب سواستفاده کنیم
اما بزرگ که میشی میفهمی که دنیای بچگی با همه کوچیکیش از دنیای بزرگ بزرگترا بزرگتره
این وسط چیزی که رودستت میمونه سالها حسرت وزمانه
 

mina jojo

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم دوست ندارم برگردم به اون دوران همش سختی بود ااااااااااااا
اما 13 سالگیمو دوست دارم در کل دوران راهنمایی خوب بود:D
الانم خوش میگزره:smile:
 

MmMali

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشق شب

مشق شب

حالا...
هر از گاهی,چیزی-انگار موجی,ماری,کرمی-در کله ام میپیچد.می خواهد بزند بیرون.
من لای مشتی کلمه.و من خسته ام....از این موج ها و مارها و کرمها
لعنت به کلمات,لعنت به نوشتن...
چرا تمام نمی شود این ماراتن نفس گیر؟؟
کجاست خط پایان؟؟؟
میخواهم بایستم...باید بایستم.باید متوقف شوم
باید مقدس ترین داستان را بردارم و گوشه ای درنگ کنم
کجاست درنگ؟؟چرا کسی یقه ام را نمیگیرد و نمیگوید:بایست..بازی تمام شد
می خواهم بایستم و باز بخوانم آن کتاب را
آن داستان را..
که زیباترین،مقدس ترین و معنادارترین متنی است که تا حالا خوانده ام....
تا با خواندنش بعد از سالها, از ته دل سیر گریه کنم
آنجا که کبری کتابش را پیدا میکند....
خیس.... زیر درخت.....از باران دیشب.......
 

A&S

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه بهم میگن بچه ای ...
نمیدونم چرا
ولی از این حس بچه بودن و سادگی و صداقت خوشم میاد با اینکه خیلی ضربه ها میبینم ولی میخوام همیشه اینطوری بمونم
همیشه
 

Hps

عضو جدید

باز باران

با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه



من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.



شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو



می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی



يادم آرد روز باران

گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:



کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک



از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده



آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن



بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده



برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی



سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا



رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان



چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی



با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه



می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله



می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی



می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی



هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :



" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !



" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !



" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "



اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران



جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا



برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را



روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره



گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان



سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا



بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه



بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی



" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "


 
  • Like
واکنش ها: spow

spow

اخراجی موقت
چه شعر خاطره انگیزی
یاد صفحات رنگارنگ کتابهای قدیمی بخیر!
 

Similar threads

بالا